Nbu
پروفسور فرید🧐🧐👨🔬#پارت_۴۷۳
💫🌸ختر حاج آقا🌸💫
از لحظه ای که یلدا بهم گفت باردارم چون علائمش رو دارم دیگه به کل هوایی شده بودم.دلممیخواست از فردا صبح برم شهر واسش لباس و چیزای خوشگل و عروسک و گیر مو بخرم....وای خدا! حتی تصورشم قشنگ بود!
کاش حتی اگه دختر باشه به ایمان بره....مثل اون ملوس باشه....
اون چنان ذوق و شوق داشتم که واسه اومدن ایمان دل تو دلم نبود.میخواستم بهش این خبر خوبو بدم...بگم که باردارم ...
یلدا آرنجشو زد به پهلوم و گفت:
-الووو...کجا تشریف داری!؟ یکمم با ما باش شما...
از فکر بیرون اومدم.دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:
-وای یعنی واقعنی من حامله ام!؟
خندید و گفت:
-مثل اینکه خیلی خوشت میادااا...
-آره پس چی! دیگه اگه دختر باشه که واویلاااا....
آقا رحمان با دوتا ظرف پر از آجیل اومد سمتمون...یکیشو مقابل یلدا گرفت و یکیش رو مقابل من...بعدهم باخوش رویی گفت:
-اینم برای دخترای گل گلابم!!!
رو به رومون که نشست ، یلدا با ذوق گفت:
-بابا رحمان فکر کنم بازم داری نوه دار میشی!
آقا رحمان متعجب یلدارو نگاه کرد و گفت:
-چطور!؟
زدم به پهلوی یلدا و گفتم:
-عه چی میگی...!؟
آقا رحمان سرشو به سمت من چرخوند و گفت:
-به به...به به....یاسمن خانم داره مادر میشه!؟ به به...به به از این خبر...چرا زودتر نگفتی گاوی...گوساله ای...شتری چیزی سر ببریم.....؟؟
ذوق و شوق آقا رحمان اونقدر به دل نشست که لذت این خبر واسم چندبرابر شد....دستاشو به حالت دعا برد بالا و گفت:
-الهی شکر...چقدر من خوشحالم...چقدر من خوشحالم....به به...واقعا به به.... ببینم یاسمن...شوهر جونتم میدونه!؟
لپهام گل انداخت...شونه هامو جمع کردمو گفتم:
-نه چون خودمم تازه فهمیدم...
-پس امشب ازش مژدگونی بگیر بعدبهش بگو....در ضمن هدیه ی نی نی کوچولو جان از همین حال پیش بابا بزرگش محفوظ..!
یلدا با دلخوری ای که بیشتر جنبه شوخی داشت گفت:
-ئہ بابا ...از همین حالا داری بین بچه ی من و بچه ی ایمان فرق میزاری...!
آقا رحمان آهسته خندید و گفت:
-من فدای هردوتا نی نی برم!!! خوبه!؟ دیگه حسودی نکن...خب من برم یه سر شیرینی فروشی...
-شام چی میخوری بابا!؟
آقا رحمان دسته کلیدشو برداشت و گفت:
-امشب شام همگی مهمون منین...خودم از بیرون کباب میخرم میام...فعلا!خوش بگذره دخترای گل گلاب!مامانای قشنگ و مهربون آینده!
آقا رحمان که رفت سرمو گذاشتم رو شکم یلدا و گفتم:
-وای خداجون...یعنی چند وقت دیگه شکم منم قراره اینقدر بزرگ بشه!
یلدا با سرانگشتاش آهسته زد رو کله ام و گفت:
-آخه بزرگ شدن شکم کجاش چیز خوبیه!؟ هان!؟
سرمو برداشتم و گفتم:
-خیلی جاهاش...بچه خیلی شیرین...من که خیلی خوشحالم!!! فقط...فقط حس میکنم...
مکث کردم...چندتا دونه آجیل گذاشتم دهنم و بعد ادامه دادم: