Nat

Nat

دنیا

#پارت_۳۹۴




✨✨  تیغ زن  ✨✨




حالم بد گرفته شد از رد تماسهای بنفشه...از پیامهای بی جواب و از میس کالهای بی پاسخ!

دیگه حتی برام مهم نبود چرا مامان اینکار کرد چون اتفاقی که نباید میفتاد، افتاد و همه چیزبهم خورد!

یادش که میفتادم آه از نهادم بلند مبشد.هیچوقت خودم رو اینقدر ناراحت و بهم ریخته ندیدم هیچوقت.

نگاهی به گوشیم انداختم.به شماره ی بنفشه...به پیامهای بی پاسخم.

بازم آه کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو مبل...


چراغ اتاق خوابم رو روشن کردم و با بستن در لباسهای تنم رو بی رمق و بی انگیزه از تن درآوردم و انداختم تو سبد کنار کمد.

یه شلوارک چارخونه پوشیدم و به سمت تخت رفتم.

نشستم و داشتم جورابهامو از پا درمیاوردم و غصه ی بنفشه رو میخوردم که در اتاق کناررفت و مامان تو چهارچوب و قاب در نمایان شد.

به صورت پکر و افسردم نگاهی انداخت و گفت:



-آریو چرا !؟



سرمو بلند کردو با نگاه کردن به صورتش که تو دلگیری کم از من نداشت پرسیدم:



-چرا چی!؟چرا ناراحتم!؟ چرا از اینکه تمام زحماتم به باد رفت دپرسم!؟ برو بخواب...برو باخیال راحت بخواب...



از قاب در فاصله گرفت و اومد سمتم.با کمی فاصله رو به روم ایستاد و گفت:



-پسرم من مادرتم... تو ارزشمندترین دارایی منی...برای ارزشمندترین داراییم حق ندارم نگران باشم!؟حق ندارم بهترین هارو بخوام!؟



پوزخندی زدم و با تاسف سری تکون دادم.مامان یه جوری حرف میزد انگار برای من همه اون کارهایی که باید رو انجام داد.

کلافه گفتم:



-عزیزم تو بنفشه رو از من دلگیر کردی...دختری که فقط خدا میدونه چه مدت گذشت تا تونستم راضیش کنم بهم اعتماد بکنه....تو نمیدونی من چقدر جنگیدم تا این فرصت رو بدست آوردم اما تو بهمش زدی...تو خیلی ساده همچی رو بهم زدی!



بازهم حرفی رو زد که دلم میخواست هربار بعداز شنیدنش دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار.

کلافه تر از قبل پرسیدم:



-این چه صلاحیه که بخاطرش من باید آسیب ببینم



یک قدم جلوتر اومد و گفت:



-من به عنوان مادرت...به عنوان کسی که تورو بیش از هرکس و هرچیز دیگه ای دوست داره میخوام تو دیگه آسیب نبینی...



جورابامو گوله کردم و انداختم تو سطل و گفتم:



-ولی دیدم...من آسیب دیدم.مامان...متاسفانه تو کاری کردی که من دیگه نمیتونم تو چشمهای اون دختر نگاه کنم...دختری که از صمیم قلب دوستش داشتم و دیگه نمیدونم کی قراره بهم یه فرصت دیگه بده!


سرسختانه ودرکمال تعجبم گفت:



-اون مناسب تو نیست!



خنده دار بود حرفش.لبم به نیشخندی کج شد...دستهامو ازهم باز کردم و پرسیدم:



-چطور راجع به ادمی که ندیدیش همچین حرفی میزنی مامان؟چطور قضاوت میکنی؟ مامان تو حتی یخ نظر هم ندیدیش پس چطور فکر میکنی مناسب من نیست...!؟ هان!؟



سکوت کرد درحالی که خیره بود به چشمهام بود.بعداز چنددقیقه بدون اینکه جواب سوالهام رو بده 

دستشو رو قلبش گذاشت و دلگیرانه گفت:



-تو مادرتو باور نداری اما اونو داری....باشه ...باشه...اونو به من ترجیح بده ولی خوب بدون هیچکس در دنیا تو رو به اندازه ی من دوست نداره...خوب یادت باشه آریو...



نفس عمیقی کشیدم و دستامو توموهام فرو بردم.خسته بودم...خسته...

لبهای مرطوبم رو ازهم باز کردم و گفتم:



-باید میدیدش...باید میدیدش نه اینکه اینطوری به شخصیتش توهین کنیم...



همچنان رو درست بودن کارش تاکید داشت چون با اطمینان گفت:



-من دست به کار غلطی نزدم...دیگه نمیخوام کسی به قلب و روح تو آسیب بزنه!



عاجزانه گفتم:



-این اتفاق قرار نیست بیفته...


نگران بود.و این‌نگرانیش از جنس مادرانه بود:


-با یه انتخاب اشتباه دوباره میفته...



-نمیفته...



-میفته و اون قصه ی تلخ دوباره تکرار میشه...نمیخوام بازهم شکست بخوری



هووووف! حدسم درست بود.اون همچنان به گذشته فکر میکرد.گذشته ای که قرار نبود شرش کنده بشه و بره پی کارش....

مامان چرخید و پشت به من به سمت در رفت اما قبل از اینکه بیرون بره ودرو ببنده گفت:



-دیگه نمیزارم یه دختر به بازیت بگیره....شب بخیر

Report Page