Nat

Nat

ᝬɴᴀᴛᴀʟɪᴇ™

با عصبانیت وارد اتاق کار رییسش،مردش،عشقش شد...

درو با شدت باز کردو بعد از کوبوندن پرونده ها روی میز و گرفتن نفس عمیقی 

شروع به حرف زدن کرد

-"توی عوضی...خجالت نمیکشی پرونده های الکی به من میدی؟قشنگ منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟! فکر کردی من انقدر احمقم که نفهمم قصدت از این کار اینه که نمیخوای تو کارات دخالت کنم؟ 

هی با توام،داری چه غلطی میکنی تهیونگ؟ 

میدونستی اگه بابات بفهمه چی میشه؟ 

معلومه دیگه...از همه چیزت اخراج میشی! 

از کارت،از تفریحاتت،خانواده اتو از همه مهم تر من!"

با تموم کردن جمله اشو پایین اوردن تن صداش دوباره گفت:"ببین نمیدونم تو اون ذهنت چی میگذره...ولی بدون اگر،فقط اگر بفهمم به منم کلک زدی دیگه منو نمیبینی! "

تهیونگ که تا اون لحظه توی سکوت کامل گوش به حرفای معشوقه ی عصبانیش سپرده بود با خونسردی از روی صندلیش بلند شد و به طرف جیمین قدم برداشت. 

سرفه ای مصنوعی کرد و گفت:"خب،حالا که تمام حرفاتو زدی خوب گوش کن...اولا که هرکاری میکنم به خودم مربوطه

دوما نگران چیزی نباش،اتفاق خاصی نمیوفته اگه پدرمم بفهمه من چیکار میکنم 

در اخر جنابعالی حتی اگر هم بخوای نمیتونی منو از خودت محروم کنی..."

جیمین با چشمای گرد شده بخاطر این همه جسارت و خونسردی بهش نگاه میکرد و حرکاتشرو زیر نظر گرفته بود 

تهیونگ بهش نزدیک تر شد وبعد از رسوندن فاصله شون به صفر ادامه داد:"میدونی که تو مال منی جیمینا...پس حتی فکر فرار کردن از من رو نکن!

چون این اجازه رو بهت نمیدم و اینو هم بدون اگر نمیخوام کار کنی چون برات خطرناکه و از اونجایی هم که خیلی زیبایی 

ممکنه توی این راه اسیب بیینی"

سرش رو نزدیک تر کردو اجازه ی هیچ حرفی رو با گذاشتن لب هاش روی لب های پسر کوچکتر به اون نداد 

Report Page