My

My

Purple

تهیونگ نامه ی مهر و موم شده ی توی دستاش رو باز کرد و روی صندلی چوبی کنار شومینه نشست...


هواسرد بود و چند روز دیگه کریسمس بود...

تهیونگ سعی کرد نامه رو با صدای بلند بخونه...

_به پدر عزیزم تهیونگ...پدرجان از وقتی که من رو به لندن فرستادین همیشه دلتنگتون میشم...هوا اینجا خیلی سرده و داره برف میباره..اول از همه میخواستم کریسمس رو بهتون تبریک بگم...خیلی دلم میخواست شما رو از نزدیک ببینم و بغلتون کنم...شما حتی نزاشتین بفهمم چند سالتونه...زندگی توی لندن خوبه ولی حداقل کاش میدونستم شما کی هستین یا مثلا چه طوری هستین..حتی من نمیدونم تولدتون کی هست که بتونم براتون کادو بفرستم...من واقعا دلم میخواست برای کریسمس بیام پیشتون چون شما خودتون باهام حرف نمیزنین من یکی از دوستاتون رو پیدا کردم آدرس جایی که توش زندگی میکنین رو گرفتم...من باورم نمیشه شما توی سئول هستین...واینکه دوستتون واقعا جوان بود...انگار شش سالی از من بزرگتر بود‌..عجیبه نه؟من نمیدونستم شما یه دوست جوان دارین...


 با بهت به اون جمله خیره شد...اون نباید میفهمید تهیونگ کیه...


تهیونگ سرپرستی کوک رو به عهده گرفته بود برای اینکه واقعا حس میکرد عاشق اون پسره...

وقتی سختی هایی که کوک توی یتیم خونه میکشیدرو میدید.‌. حتی دلش نمیخواست برای یک لحظه اونجا بمونه...


البته به کوک حق میداد که اونو پدر صدا بزنه..کجای این دنیا یه مرد سی ساله سرپرستی یه پسربیست و یک ساله رو قبول میکنه؟؟؟

کوک تصورش از قیمش مردی نسبتا چاق بود که کمی ریش داشت،،قد نسبتا کوتاهی داشت و خیلی مهربون بود...


اما تهیونگ برخلاف این خصوصیات اخلاقی و ظاهری که کوک براش در نظر گرفته،بود...

تهیونگ لاغر و قدبلند بود...

به جای کلمه ی مهربون اگه کوک از خشن استفاده میکرد براش قابل تحمل تر بود...


به هرحال تهیونگ سعی کرد ادامه نامه رو بخونه...

_پدرجان من نسبت به دوسال پیش که شما منو از یتیم خونه آوردین بیرون خیلی تغییر کردم و همش بخاطر شماست...من این کریسمس شما رو ملاقات خواهم کرد بهتون قول میدم حتی اگه قیافتون زشت بود بازم شما رو دوست داشته باشم...حرف بدی زدم گفتم زشت؟؟؟


تهیونگ خندید اون پسر واقعا بامزه بود...

از روزی میترسید که کوک ببینتش...

اونوقت تمام تصوراتش در موردش نابود میشد...


تهیونگ یه پسر سی ساله بود که ریاست شرکت پدرش به اون رسیده بود...پسری با کلی پرسینگ روی گوش و لبش...بیشتر شبیه رئیس مافیا بود تا رئیس یه شرکت تجاری...

مطمئن نبود اگه کوک اون رو ببینه که واکنشی نشون میده...


ادامه ی نامه رو باکشیدن نفس عمیقی خوند.

_ من سعی کردم براتون یه عکس از خودم بفرستم تا ببینین که چقدر بزرگ شدم عکس رو به پشت نامه چسبوندم...جیمین عکاس ماهریه و این عکس رو ازم گرفت...من ازش خوشم میاد و حتی شاید بهش پیشنهاد دادم اون پسرِ خجالتیه...خیلی کیوته... مطمئنن وقتی ببینیدش سلیقه منو تحسین میکنین ...خب پدر دیگه خستتون نمیکنم کریسمس میبینمتون...دوست دار شما جونگ کوک...


تهیونگ اخمی کرد...جیمین این وسط میشد یه مزاحم برای تهیونگ...

خودش به موقعش فکر جیمین رو هم میکرد...

به پشت نامه نگاهی انداخت...

 لبخندی زد...وبه عکس منگنه شده ی پشت کاغذ نگاهی انداخت کوک حسابی جذاب و خوشگل شده بود حتی بیشتر از قبل...


خوشحال بود که کوک براش عکس فرستاده...


منگنه ی عکس رو درآورد و نگاهی به پشت عکس انداخت...

_پدرجان وقتی این نامه و این عکس به دست شما برسه منم اونجا هستم...


صدای زنگ در به گوش رسید...


ترسِ عجیبی داشت نه اون برای ملاقات با کوک آماده نبود...

Report Page