Mtk

Mtk

دنیا

✍Sara✍:

#پارت_۳۳۰



✨✨  تیغ زن ✨✨





ترانه همچنان برای جلب توجه،واسه اون زخم کوچولوی ناقابل آه و اوف راه انداخته بود و قصد کوتاه اومدن هم نداشت.

رفتارهاش اونقدر بچگونه و لوس بودن که کاملا مشخص بود صرفا برای جلب توجه هست.

از قیافه ی توانا هم که کاملا مشخص بود مونده بود با این دختر پر افاده چیکار بکنه ،سهمیه چاییش رو به اون بخشید و گفت:



-اینو بخور سرحال بشی!یکمم استراحت که بکنی پات خوب میشه!



ترانه باحالتی مظلومانه که تصنعی بودن و ساختگی بودنش برای ما که حالا تقریبا با شخصیتش کاملا آشنا بودیم واضح و آشکار بود دستشو روی پاش گذاشت و گفت:



-خیلی درد میکنه آخه آقای دکتر! داره ازش خون میاد!



توانا لیوان رو داد دستش و بعد از توی کیف کمریش یه چسب زخم و دستمال کاغذی بیرون آورد و گفت:



-خیلی خب...شلوارتو بده بالا من درستش میکنم نگران نباش..



بهش خیره شدم. با اون انگشتای دخترونه ی ظریفش چنان با ناز شلوارش رو میکشید بالا که هرکی ندونه فکر میکنه بانو الکسیس داره برای عمو جانی خودشو رو میکنه!

از اونجایی که نشسته بودم بلند شدم و به سمت نرگس رفتم.بیخیال کثیف شدن لباسهام تکیه ام رو به تپه ی گلی دادم و گفتم:



-فکرش رو بکن...تو این جاده ی خطرناک اگه حال یکی از روستایی ها بد بشه چه سختی هایی باید تحمل کنن تا خودشونو برسونن اینجا!



نرگس باتاسف و دلسوزی گفت:



-آره واقعا! این دختر هم که همه اش کولی بازی درمیاره....یکی نیست بهش بگه خب لعنتی تو که میخواستی اینجوری ناز و ادا بیای چرا اومدی؟



-آره واقعا...



داشتم با اون حرف میزدم اما به توانا نگاه میکردم.اول با دستمال خون اطراف زخم رو تمیز کرد و بعد هم چسب زخم رو روش گذاشت و گفت:



-چیزی نیست خانم فرحبخش.یه زخم کوچولوئہ. بچه که بودین احتمالا خیلی از این زخمها رو تجربه کردین!



حواسم بهش بود و اونم حواسش بود که حواس من بهش هست.قضیه پیچیده نبوداما داشت یه حالت پیچیده به خودش میگرفت. همه چیز بین من و آریو داشت به سمت و سویی میرفت که اصلا با تفکر من همخونی نداشت.

من هیچوقت مخالف اینکه اون با جنس مخالف گفت و گو و بخند و بگو داشته باشه نبودم.من فقط میگفتم با همه کس نباید اینقدر خوش رو باشه و اتفاقا ترانه شامل این همه کس میشد!

ایوب از روی تنه ی درخت پرید پایین و با تکوندن لباسهاش گفت:


-باید راه بیفتین.خیلی نمیتونین استراحت بکنید!



همه دوباره بلند شدیم و با جمع کردن وسایل به راه افتادیم.چون اینبار دوشادوش ایوب بودم پرسیدم:



-خیلی راه مونده آقا ایوب !؟



چوبش زودتر از خودش قدمهای اولیه رو برمیداشت.سر به زیر انداخت و انگار که روش نشه تو چشمهام نگاه کنه و حرف بزنه پرسید:



-خسته شدین؟



آهسته خندیدم و جواب دادم:



-یه کوچولو !


همچنان سر به زیر جواب داد:



-وقتی رفتیم اونجارو دیدین خستگیتون در میره.خیلی قشنگ....



پرسیدم:



-قشنگتر از روستای خودتون !؟


سری تکون داد و گفت:



-خیلی قشنگتر...عسل کوه های اونجارو برای درمون میبرن.طعمی دارن که هیچ جای دیگه نمیتونی تجربه اش بکنین!درختها رنگ سبزی دارن که هیچ جای دیگه ندیدن و آب چشمه اونقدر زلال که که میتونی قلوه سنگهای اعماق آب رو ببینی...کف زمین پر از برگهای خشک و آسمونش قشنگترین آبی دنیاس...



اونقدر خوب همه چی رو توصیف میکرد که انگار داشتم یه قصه ی صوتی میشنیدم.

یه جورایی وقتی اون داشت راجع بهش صحبت مبکرد من تو خیالم تصور و تجسمش میکردم.

حرفهاش که تموم شد پرسیدم:



-گل هم داره !؟ گلهای خوشرنگ...!؟ به مادرم قول دادم براش گل بچینم.



بازهم صورتش رو ازم مخفی نگه داشت که احتمالا دلیلش این بود که خجالت میکشید.

اصلا بهش نمیومد خجالتی باشه با این حال در امون حالت جواب داد:



-گل ؟ یه دشت داره پراز گل..اگه وقت آوردین شمارو میبرم اونجا...



هیجان زده گفتم:



- خیلی ممنون اقا ایوب..واقعا ممنون!راستی...شما صدای خیلی خوبی دارین...صدای خیلی خیلی خوب...



لبخند پر خجالتی رد و گفت:


-نه.اونقدرها هم خوب نیست!



-چرا واقعا صدای خوبی دارین...من اون اهنگ پس از بارانو از ته دلم دوست دارم.یه جورایی برام نوستالژیک و یاداور روزای خوب بچگیه...هرچند معنیشو واقعا نمیدونم



پرسید



-نمیدونین!؟


لبخند زدم و گفتم:


-نه!ولی...ولی یه سوزی داره که آدم ناخوداگاه باهاش همدردی و همزادپنداری میکنه...



با چوب توی دستش شاخ و برگهای مزاحم رو از سر راهش کنار زد و گفت:



-اگه بخواین من میتونم بخونمش و معنیشو بگم...



ناباورانه گفتم:



-اینکارو میکنی!؟



باخجالت جواب داد:



-آره...بخاطر شما میخونم اگه دوست داری..



خیلی سریع گفتم:



-معلوم که دوست دارم از خدام...



وقتی اینو گفتم همون لحظه اتفاقی با آریو چشم تو چشم شدم.

اولینباری بود بود که دلخور و با اخم منو نگاه میکرد.

دلیلشو نمیفهمیدم اما حس میکردم از اینکه من داشتم با ایوب صحبت میکردم ناراحت شده بود.

این چیزی بود که من از حالت


و نوع نگاه هاش احساس میکردم.




سلام دوستای عزیزم برای تیغ زن کانال وی لی پی زدیم که تا پارت ۳۶۰ داخلشه.اونجا روزی دو سه تا پارت داریم



هرکس دوس داره عضو بشه بره پیوی ادمین فروش که ایدیش زیر این پست میزنم و با پرداخت بیست هزار تومن لینک وی ای پی رو بگیره


رمان تا انتها توی کانال ایده لاکچری و وی ای پی قرار میگیره بامید خدا پس کسایی که عضویت وی ای پی رو نمیتونن بخرن نگران نباشن.همچنان هرروز صبح پارت مثل گذشته توی کانال قرار خواهد گرفت

Report Page