Msi

Msi


#پارت_۴۰۶

🦋🦋شیطان مونث🦋🦋



وقتی دستشو روی شکمم و نرمی لبهاشو رو پشت گوشم حس کردم باصدای ضعیف گفتم:

-ارسلان....؟

بی اونکه دهنش رو باز کنه و به خودش زحمت بده گفت:

-هوم....

نمیخواستم اینجا و توهمچین موقعیتی باهاش رابطه جنسی داشته باشم....یعنی در واقع فعلا کلا نمیخواستم رابطه ای باهاش داشته باشم...حدااقل تا وقتی دلم رضایت بده.....آهسته گفتم:

-امیدوارم هوس بعضی چیزا اینجا به سرت نزنه !

نفس عمیقی کشید...داغی هرم نفسشو رو پوست گردنم حس کردم....دستشو از رو شکمم برداشت و گفت:

-رابطه جنسی بخشی از ازدواج شانار...

با لحن تندی ودرحالی که فهمیده بودم جدیدا برخلاف شخصیت مستبد و زورگو و متکبرش،زیاد لی لی به لالم میزاره گفتم:

- منو واسه رابطه جنسی میخوای آره !؟؟ پس چرا ازدواج کردی! تو که بقول پول و قیافه اشو داری شازده...هرشب با یکی خوش بگذرون...مگه همیشه نمیگفتی زن فقط به درد همین یه مورد میخورن....؟!

شکممو نوازش کرد و گفت:

-من و تو الان دیگه زن و شوهریم....رابطه جنسی بخشی از این ارتباط...

با حرص گفتم:

-آهان...آخه واسه تو چه فرقی میکنه...تو که همون روز اول یه راست رفتی سر اصل مطلب...نه زن بودیمو نه شوهر..... اون بخشش چی بود؟؟

-واسه اون بخشش قبلا بهت توضیح دادم...

کلافه گفتم:

-توضیحاتت به درد من نمیخوره...نگهشون دار واسه خودت.....

دستشو از زیر پیرهن تنم بیرون کشید و با سرانگشتاش زد رو لبامو گفت:

-تند نرو...بگیر بخواب بابا...نخواستیم ....

پشت بهم کرد و پتو رو کشید رو صورتش ....یه نفس راحت کشیدم...خدارو شکر که مثل قدیما سعی نمیکرد هرچی میخواد رو انجام بده....

تکون خفیفی خورد و گفت:

-الان فقط دلم یکی از اون دمنوشهای پر آرامش ناری میخواد ! راستی....

دوباره چرخید سمتم....یکم کمرش رو بلند کرد و خیمه زد رو تنم...لبامو ماچ کرد و گفت:

-شب بخیر وحشی!

و بعد دوباره به پهلو دراز کشید و خوابید.....

کارای ارسلام به چشمم نمیومد...حواسم جای دیگه ای بود....

خیلی چیزا برام تابو بود...خیلی از مسائل نامشخص و گنگ و عذاب آور بودن ... همینکه خانوادش در مورد عروسشون کنجکاو نبودن....البته...مادرش منو دیده بود و تصور میکرد من از یه خانواده سطح بالام....ولی...چیزی که بیشتر ازهمه منو واقعا ناخواسته سمت خودش میکشوند بوراک بود....

عشق و علاقه ی بیخودیم که یادم میومد مغزم تا مرز انفجار پیش میرفت.....و اون روز....اون روز لعنتی.....

چرا اونقدر ساده و بزدلانه رفتار کرد !؟ چرا بخاطرم نجنگید!؟ چرا به اندازه ی ارسلان نخواست !؟

ترس....؟! نه...بوراک ترسو نبود....اون فقط محافظه کاربود...نمیخواست به من آسیبی برسه....نه نه...نه این درست نبود....اون ترسو بود...یه مرد بزدل ترسو....یکی که حاضر نشد بخاطر عشقش سفت و سخت تو روی ارسلان بایسته..

آخ...لعنت به این زندگی....مغزم داشت منفجر میشد...کاش زودتر خوابم ببرع....کاش....

دیگه نمیخوام بهش فکر کنم...

ارزش فکر کردن نداشت...بره به درک !

ازش بیزارم...متنفرم....

*******

صبح با صداهای ارسلان کنار گوشم از خواب بیدار شدم...بازوم رو تکون میداد و آهسته صدام میزد...تکون آرومی خوردمو سرمو به سمتش برگردوندم....

پلکهامو با کرختی ازهم باز کردم...اونقدر خوابم میومد که تصویرشو مات میدیدم...

-چیه !؟ چرا بیدارم کردی ؟ خوابم میاد....

یه کارت و یه کم پول نقد کنارم گذاشت و گفت:

-رمز کارت 9045....من باید برم شرکت....نمیتونم و وقتشو ندارم برسونمت خونه...خواستی بری خرید میتونی بری و هرچی خواستی بخری ولی بعدش برمیگردی همینجا تاخودم بیام دنبالت.....متوجه شدی!؟

چشماتو وا کن...با توام....گرفتی چیگفتم!؟

سری تکون دادمو گفتم:

-باشه....

-من میرم....

-برو....

پوزخندی زد و چیزی باخودش زمزمه کرد که برای من خوابالود نامفهوم بود...

درهر صورت وقتی رفت دوباره تخت خوالیدم و وقتی بیدار شدم که علی و زهرا رفته بودن مدرسه......

دست و صورتمو شستم و رفتم پیش مرضیه خانم....برام صبحانه آماده کرده بود....تو آشپزخونه ای که کابینت بندبش جوری بود که اون میتونست آشپزی کنه...یا کارای معمول یه زن خونه دارو انجام بده.....

سلام کردمو پشت میز نشستم و پرسیدم:

-مرضیه خانم مگه یه زن اینجا کار نمیکرد ؟

برام چایی آورد و گفت:

-چرا شانار خانم...ولی بعد رفت...یعنی خودمون به آقا ارسلان گفتیم که نیازی بهش نیست...نمیخواستیم بیشتر از این شرمندش بشیم...اونم چندتا مرد رو آورد و کابینتهارو اینجوری درست کردن....

حالا دیگه خودم کارامو انجام میدم...خیر ببینه...ان شالله همیشه سرافراز باشه...عاقبت به خیر بشین هردوتون.....

لبخندی زدم....حالم خوب شد از خوبی حال مرضیه خانم.....

پس این ارسلان بلد بود یه جاهایی به درد بخوره.....

ناهارو خودم درست کردم....

بعدش دست علی و زهرارو گرفتمو باهم رفتیم خرید.....

دلم میخواست حسابی براشون سنگ تموم بزارم...

چند ساعتی تو پاساژها گشتیم و هرچی دلمون خواست خریدیم...از


لباس گرفته تا خوراکی...

البته....

به لطف کارت پول ارسلان!

Report Page