Msh

Msh

دنیا

#پارت_۷۵۲

🦋🦋 شیطان مونث🦋🦋


وقتی داشتم با هیجان و شوق زیاد از عروسی رفتن و پوشیدن لباس زیبا و آرایش مناسب مهمونی حرف میزدم اون بیخیال و بی توجه خودش رو به تخت می رسوند. 

رو لبه اش نششت و مثل همیشه قبل از خواب تلفن همراهش رو چک کرد.

اول از کرم مرطوب کننده ی روی میز یه کم به دستهام مالیدم و بعد به طرفش رفتم و بارهم چک و چونه زنان گفتم:


-من است اصلا فکر میکنم رفتن به همچین جایی یرای هردونفرمون لازم.میدونی چرا!؟ چون ما میریم مهمونی روحیه مون شاد میشه...اصلا امیرسام تاحالا جشن عروسی نرفته نمیدونه عروسی چجوریه 


سرش رو بالاگرفت و با کنار گذاشتن گوشی موبایلش بهم خیره شد.


از اون خیره شدنها که آدمو میترسونه.انگشتامو تو هم قفل کردم و لبهامو رو هم فشردم.

با سنگینی نگاه هاش تن آدم به عرق کردن مینداخت.

دستمو بالا آوردم و با تکون دادنش صورتمو باد زدم و گفتم:


-وای ارسلان میشه اینجوری نگام نکنی!؟


برای دررفتن از نگاه های عجیب غریب و ترسناکش از پیش روش کنار رفتم و روی تخت دراز کشیدم.

پتورو تا روی تنم بالا آوردم و به پهلو دراز کشیدم.

من دلم عروسی میخواست...

دلم مبخواست اون لباس آبی کاربنی خوشگلم رو بپوشم.یایه مخملی ابی بزنم و موهای هایلات شده ام رو آراد بزارم و فقط یه قسمت از موهام یه گل سر خوشگل بزارم.

تصور این شرو شکل ناخوداگاه یه لبخند روی لبم نشوند که از چشم ارسلان دور نموند آخه پرسید:


-به چی میخندی!؟


از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:


-هان چی؟ هیچی هیچی...


مثل خودم به پهلو دراز کشید.دستشو روی موهام گذاشت و  اون دسته ی ریخته شده روی لپم رو پشت گوشم زد و بعد گفت:


-بزار خودم بگم به چی فکر میکردی...


از خدا خواسته باهیجان گفتم:


-آره بگو...بگو ببینم درست میگی یا غلط. درست گفتی معنیش این که منو خوووب میشناسی!


نیشخندی زد و جواب داد:


-صدرصد داشتی به لباسی که توی عروسی دوست داشتی بپوشی فکر میکردی


از جوابش خنده ام گرفت اخه کاملا درست بود.سرانگشتمو روی صورتش کشیدم و پرسیدم:


-ذهن خوانی کردی!؟


-نه زن خوانی کردم..


بازم خندیدم و بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:


-ولی مسخره است..یعنی وقتی بهش فکر میکنم خنده ام میگیره.اونا پنجسال باهم بودن یه بچه دارن که پسر و ما البته اسمش رو نمیدونیم.راستی به مظرت تو اسمش رو چی گذاشتن...


خمیازه ای کشید و جواب داد:


-چه فرقی داره...لابد نویان!


"نویان! ابن اسم چندبار تو سرم تکرار شد.تعجب نکردم ولی فکرم رفت پی اینکه خب اون چرا میدونه و چرا باخبر!؟

کنجکاوانه پرسیدم:


-چرا اینو میگی!؟


-چرا چی رو میگم!؟


-چرا گفتی نویان!؟


بازهم دستی توی موهاش کشید و بعد جواب داد:


-چون اون همیشه عاشق این اسم بود...چون تو پرسیدی نظرم چیه و منم جواب دادم


لبخندی تلخی زدم وطعنه زنان گفتم:


-چه خوب یادت مونده که چه اسمی رو دوست داره برای پسرش بزاره..


سرش رو اهسته به سمتم برگردوند و با طمانینه نگاهم کرد و گفت:


-این چه حرف مسخره ایه که میپرسی!؟


صورتش میرفت که اون حالت عصبانی رو به خودش بگیره..دلخور و ناراحت پرسیدم:


-مسخره اس!؟


خیلی جدی گفت:


-آره مسخره اس چون معناهای مزخرفی میده.


دلخور گفتم:


-باشه اصلا من چیزی نمیگم


چرخیدم و پشت بهش چشمامو بستم که بخوابم اما اون دستشو دور تنم انداخت و کشیدم تو آغوش خودش.

گردنم رو بوسید و گفت:


-ناز میکنی!؟


دلخور گفتم:


-نخیر...


-پس قهری


-نه


-اگه نیستی بوسم کن.


سرمو برگردوندم سمتش تا ببوسمش آخه من اصلا طاقت قهر نداشتم اما دیگه نذاشت بچرخم و لبهاشو روی لبهام گذاشت و سفت و محکم تو آغوش خودش نگه ام داشت و گفت:


-حق نداری قهر کنی...جای تو اینجاست.تو بغلم‌من...گوربابای هرکی غیر خودم و خودت و خودش...


دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:


-خودش کیه


-امیرسام...



امشب یه پارت سورپرایز داریم توی کانال دیگمون بیاین اونجا بخونینش

رمان دیگه ای از مهتاب جان توی اون کاناله


مطمعنم عاشقش میشین


https://t.me/joinchat/AAAAAE-V87uNbukKS-wi0g


اینم لینک

Report Page