Msh

Msh

دنیا

#پارت_۳۲۸



✨✨  تیغ زن  ✨✨




بعداز شام، از اونجا که همه حسابی خرد و خسته بودن همگی به اتفاق ،اولین چیزی که بهش فکر کردیم خواب بودو خواب!

خونه ی مصطفی خیلی بزرگ نبود.

سه تا اتاق شد و یه آصپزخونه ی کوچیک.اصرار داشت توی یکی از اتاقها خانمها بخوابن، خودش و زن و بچه اش بیرون و آقایون هم توی اتاق دیگه اما آریو پیشنهاد داد آقایون رو ایوون بخوابن و خانمها داخل.

بعداز اینکه همگی در این مورد به توافق رسیدیم تشکهامونو پهن کردیم و دراز کشیدیم.

من و نرگس توی یه اتاق و بقیه توی اون یکی اتاق بزرگتر.

دستامو روی سینه ام گذاشتم و آهسته گفتم:



-میگن صبحای اینجا خیلی قشنگ...همه جارو مه میگیره...میشه شبیه اون تصاویری که فقط تو مستندهای تلویزیونی میبینیم



سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:



-بنفشه من عاشق اینجا شدم.واقعا عاشق اینجا شدم.دلم نمیخواد دیگه برگردم تهران ...کاش میشد بیشتر از یه روز اینجا بمونیم!



خمیازه ای کشیدم و گفتم:



-تو هنوز بدنت داغ...یکم که بگذره میگی قربون تهرون و دوش آبی که با یکم اینور اونور کردن میشد سرد و گرمش کرد...قربون سرویس بهداشتی ای که مجبور نبودی به خاطر یه ادرار ناقابل از اینجا تا توالت رو تو سرما راه بری....ما آدما وصلیم به گوشی های موبایلمون....اینجا هم که اصلا اینترنت نیست...می مونیم تو خماری...



لبخند زد و گفت:



-شایدهم توراست بگی! آااااخ چقدر خستمه.شب بخیر بنفشه...



پتورو کشیدم روی صورتم و آهسته گفتم:



-شبت بخیر...



~~~~~~~~~~~


صدای خوش آواز خوندن غریبه ای از ایوون منو از عالم خواب به عالم بیداری کشوند:


دو واره آسمانه دیل پوروابو...


سیه ابرانه جیر مهتاب کورابو


ستاره دانه دانه رو بیگیفته


عجب ایمشب بساط غم جورا بو...



اون صدا...اون صدا و اون شعر نوستالیژیک اونقدر شنیدنی بودبا وجود خستگی و تمایل به خواب زیاد پتورو کنار زدم و به سمت یکی از پنجره هایی که رو به ایوون باز میشد رفتم و با باز کردنش نگاهی به بیرون انداختم.

جوون نا آشنایی حدودا که 27-26 ساله به نظر می رسید نشسته بود روی نرده ها و درحالی که توی یه دستش لیوان چایی بود و توی دست دیگه اش قند، برای بقیه که گرد سفره نشسته بودن و صبحونه میخوردن آواز میخوند.

صداش...صداش خیلی تُن زیبا و بی نظیری داشت.

اونقدر زیبا میخوند که حتی نرگس هم بیدار شد و با صدای خیلی خوابالودی پرسید:



-بنفشه...این آهنگ فیلم شهربانو نیست!؟



سرمو به سمتش برگردوندم.نیم خیز شده بود و چشم چپش رو به زور باز نگه داشته بود تا بتونه ببینم.چشمامو بازو بسته کردم و گفتم:



-آره...


خمیازه ای کشید و گفت:



-چقدر خوب میخونه!



دوباره سرمو به سمت اون جوان برگردوندم و خیره به نیمرخش گفتم:



-خیلی...خیلی....



سراپا گوش شدم. آخرین تیکه ای که خوند این بود:



"جنگل سیاه و سرده



می آه دل پور درده"



کیف کردم از صداش.از اون شعر نوستالژیک. برای همین وقتی تموم شد ناخوداگاه شروع کردم براش دست زدن.

وقتی اینکارو کردم همه سرشون رو به سمتم برگردوندن و متعجب نگاهم کردن.

لب گزیدم و دستهامو آوردم پایین و آهسته گفتم:



-خیلی...خیلی خوب بود!



دکتر یوسفی خندید و پرسید:



-مگه تو اصلا فهمییدی ایشون چه فرمودن و چی خوندن!؟



شالمو روی سرم مرتب کردم و گفتم:



-خب نه..ولی این شعر برام آشناست.بچه بودم این فیلم رو می دیدم...منظورم سریال پس از باران!


گلبهار لبخند زد و کره و پنیر به دست اومد تو ایوون و گفت:



-آره افرین! این همونه...ایوب خیلی خوب میتونه بخونه این یکی رو هم به خوبی خود خواننده ی اصلی.

بنفشه جان بیا واسه صبحونه دختراروهم سرراهتون بیدار بکنید.



ابوب! پس این ایوب بود.برادر گلبهار.عجب صدایی داشت.عجب صدایی....

از پنجره فاصله گرفتم و دست نرگس رو گرفتم تا بلند بشه.دخترارو بیدار کردیم و به بقیه ی جمع پیوستیم تا صبحونه بخوریم.

باید عجله میکردیم.

تما کی میتونست واسه خوردن هم عجله بکنه!؟ کی!؟

وقتی روی اون سفره خوراکی های خالصی مثل کره و شیر و عسل گردو و چیزایی دیگه بود چطور میشد از خیرشون گذشت و به یکی دو لقمه بسنده کرد !؟

چشمم مدام پی ایوب بود.

دلم میخواست بازم واسم بخونه.اما اون خجالتی بود.و چون نگاه های خیره ی من رو دید کلاه از سر برداشت و رو به گلبهار گفت:



-گلی من میرم پایین منتظر میمونم...



-باشه برو!



تا وقتی از نظرم ناپدید شد چشمم دنبالش بود.

کاش یه بار دیگه اون شعرو برام میخوند...کاش...

موقع خوردن صبحونه وقتی همه رو نگاه کردم تقریبا آماده ی رفتن بودن جز خود گلبهارو شوهرش.

پرسیدم:



-شما هم همراه ما میاین!؟



گلبهار نونهای داغ محلی رو پیش رومون گذاشت و گفت:



-چون من و مصطفی نمیتونیم بهداری رو ول کنیم مجبوریم بمونیم که یه وقت خدایی نکرده اتفاقی افتاد باشیم. اما ایوب میشه راهنماتون و شمارو میبره ده...اینجارو مثل کف دست بلده! 



لبخندی عریضی روی صورتم نشست وقتی فهمیدم ایوب


قراره با ما بیاد.

دست خودم نبود این ذوق..

آدمایی که همیشه صدای خوبی دارن منو خیلی خیلی زیاد تحت تاثیر میذاشتن خیلی زیاد.....


سلام دوستای گلم توی وی ای پی تا پارت ۳۵۵ قرار گرفته اگه دوس دارین توی وی ای پی عضو بشین برین پیوی ادمین فروش که ایدیشو زیر این پست زدم و عضویتو بخرین



پارتا تا انتها بطور مجانی توی ایده لاکچری برای کسانیکه توانایی خرید عضویت رو ندارن قرار میگیره پس نگران نباشین

Report Page