Msa

Msa

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

ادامه پارت 473


-نمیدونم...نمیدونم چرا حس میکنم ایمان ممکن خوشحال نشه...آخه میگفت حالا حالاها دوست نداره بچه دار بشیم...میگم یلدا نکنه بخاطرش مند دعوا کنه!؟

متعجب نگاهم کرد و بعد گفت:

-خل شدی!؟ مگه میشه خوشحال نشه! ؟؟؟ 

لبامو آویزون کردمو گفتم:

-آخه قبلا هم گفت دوست نداره فعلا بچه دار بشیم...

یه مشت بادوم گذاشت دهنش و بعد گفت:

-همشون همینو میگن ولی بعدش خودشون بیشتر از خودمون عاشق بچه ها میشن...باور کن...میگمااا...بنظرت راجب عمه ات با بابام حرف بزنم....

سرمو تکون دادمو کفتم:

-آره...ولی وقتی تنها شدین...بشین و باهاش صحبت کن و بهش بگو که مشکلی با ازدواج مجددش نداری...بنظرم‌وقتشه عمه ی من و بابای تو از تنهای و سینگلی دربیان و وارد مرحله ی این رِلی بشن!

غرق فکر سرشو تکون داد و گفت:

-آهااان...آره تودرست میگی!

تا موقع شب همونجا بودم.تا وقتی که آقا رحمان کباب خرید و باخودش آورد...ایمان سرکار بود و نتونست خودشو برسونه اما امیرحسین و عمه و حتی مامان و بابا به جمعمون اضافه شدن....

من اما همه فکرم پی ایمان بود....واسه گفتن این خبر دل تو دلم نبود....

میخواستم زودتر بهش بگم که من دارم مامان میشمو اونم قراره بابا بشه!!!

تا زنگ‌در به صدا در اومد خوشحال و خندون رفتم سمت درو براش بازش کردم....

لبخند به لب اومد داخل....

-سلاااااام ایمان جووونم!

مشکوک نگاهم کرد و گفت:

-سلام ...خبریه!؟

-چطور!؟

-آخه زیادی شنگولی ....بنظرت جورابام زیاد بو میدن!؟؟؟ چقدر خسته ام.....بهت بگم درگیر چه پرونده ای بودم شاخ درمیاری...البته این چیزا که واسه من عادیه..... ولی خب...بازم آدم متاسف میشه.....چند مدت پیش گزارش قتل یه زن به دستمون رسید....

کنجکاو گفتم:

-خب...

-یه لیوان آب بده اول...

یه لیوان آب براش آوردم و اون ادامه داد:

-زن باردار بود‌....

با ترس گفتم :

-باردار ؟؟؟

-آره...شوهرشم رفته بود ماموریت کاری و وقتی برگشت میبینه جنازه زنش کف خونه است....بیچاره زن پنج ماهش بود....از اون روز تا الان ما درگیر همین قضیه بودیم....حالا بگو قاتل کی بود!؟

با ترس بزاق دهنمو قورت دادم:

-کی بود!؟

-برادر شوهرش.....برادر شوهره به شیشه اعتیاد داشته بعد میاد خونه اینا....اون کوفتی رو که مصرف میکنه سعی میکنه به زن برادرش تجاوز کنه زن بیچاره هم مقاومت میکنه اونم با کارد توی آشپزخونه چند ضربه به شکم‌زن میزنه....

از شنیدن این خبر اونقدر ترسیدم که به کل یادم رفت بارداری خودمو بهش بگم....

Report Page