Moon

Moon


همه چی خوبه

_شما فردا میتونید بیاید و بچه رو ببرید

+بله خیلی متشکرم

•••

میون خیلی فکر کرده بود،اون عاشق بچه ها بود و بعد کلی سروکله زدن با خودش و خانوادش،یه بچه 5 ساله رو به سرپرستی گرفت

کار خاصی هم نداشت که نتونه از بچه مراقبت کنه،اون فقط یه گلخونه کوچولو داشت که درواقع نیمی از بهشت زندگیشو تشکیل میداد

و نیم دیگه اون بهشت جایگاه اون بچه بود

میون دستاشو زد به هم و اطراف گلخونه رو نگاه کرد،بعضی از گل ها تایم ابیاریشون رسیده بود

میون با حوصله به تک تکشون اب داد و تمیزشون کرد

با فکر کردن به فردا درحالی که یه بچه تپلی بغلشه و داره از پرورشگاه میزنه بیرون لبخند گنده ای زد

تصمیم گرفت یکم استراحت کنه،فردا روز مهمی بود.

•••

_اقای کیم واقعا متاسفم

اون‌اصلا از جاش تکون نمیخوره،اگه میتونید خودتون بیاید راضیش کنید

میون نگاه گیجی به پرستار انداخت:

_عام،وختی پنج ساله باهاتونه و به حرفتون گوش نمیکنه انتظار دارید به حرف من گوش کنه؟

پرستار نگاه خسته ای به میون انداخت و میون گفت:

+باشه منو راهنمایی کنید لطفا....

جلوی در اتاق رسیدن

میون با ملایمت و لبخند در رو باز کرد اما باعث شد لبخندش رو لباش خشک شه چون به محض باز کردن در توپ خورد وسط سرش

دستاشو رو سرش گذاشت و دنبال وروجک تو اتاق گشت.

اما هیچجا نبود،حتی تو کمد و زیر تخت!

اما متسفانه خود وروجک خودشو لو داد

وقتی بالای کمد بود،عروسک گربه کوچولوش از دستش اافتاد پایین و متاسفانه دوباره خورد وسط سر میون

جونمیون با چهره درمونده برگشت 

_ببین کوچولو،جایی که قراره ببرمت خیلی بهتر از اینجاست،پس لطفا اذیت نکن

سرشو اروم بالا اورد که مصادف شد با دوش صورتش توسط برف شادی

_عاخخخ،چشماممم

+اقای کیم حالتون خوبه؟؟

+اقای کیم چیشده؟؟

صدای قهقهه های کیوت اون بچه پاسخگو همه سوالات پرستار بود

•••

_راهکاری نیست

اون بچه همه رو کنترل میکنه،و همه چی رو طبق میلش پیش میبره

میون درحالی که چشماشو با دستاش پوشونده بود گفت:

_یه دوستی دارم،معمولا با بچه ها راه میاد،شاید اون حلش کنه

+چه خوب،پس بهش بگید زودتر بیاد

_نمیتونم دستامو از چشمام بردارم پس بهتره شمارشو بگیرید

*

_هی..هیونگ

+عاح،بکهیونا،اومدی

ببین مشکل اینه ک ت..

_هیونگ چشمات چیشده؟

+بعدا توضیح میدم،تو فقط برو و اون بچه رو بیار

_کدوم بچه؟

+راهنماییت میکنن

پرستار بک رو به اون اتاق برد 

_خیلی مراقب باشید

+مگه نمیگی بچست؟

مراقب چی؟

پرستار فقط سکوت کرد و بک رو تنها گذاشت

بک‌وارد اتاق شد

_کوچولو موچولو؟

_نینی؟

داشت اطرافشو نگاه میکرد که چشمش به تخت افتاد

_کیووووووت

ولی بعدش سریع جلو دهنشو گرفت چون اون بچه خواب بود

جلوتر رفت و روش خم شد

_عایگووو،تو خیلی تپلیㅠㅠ

اروم تو بغلش گرفت و از اتاق بیرون رفت

میون با چشمایی که به زور باز بودن با دهن باز به بک نگاه کرد

_بک بهش قرص خواب دادی؟؟؟؟

+هیشش،نه هیونگ،اون خواب بود وقتی تو رفتم

میون نفس اسوده ای کشید

_خب پس بریم

•••

_کجا بزارمش؟

+مگه وسیلست بک؟

ببر تو اتاق

بک سرشو تکون داد و وارد اتاق شد و بچه رو رو تخت گذاشت و پتو رو اروم رو سرش کشید

لبخندی زد و خواست راهشو به هال کج کنه که میون رو تو چارچوب دید و جیغ نسبتا خفه ای کشید

_یاااا هیونگ چرا یهو ظاهر میشی عاخه؟

اما میون با لبخند محو اون بچه بود

بک دستاشو جلو میون تکون داد اما بی فایده بود

چشماشو چرخوند و از اتاق بیرون رفت

و گفت:

_هیونگ خداحافظ

گرچه میون جوابشو نداد چون هنوز محو بچه بود اما بک رفت

میون بعد چند ثانیه به حالت اول برگشت و اطرافشو نگاه کرد و متوجه شد بک رفته

اروم کنار اون بچه رفت و کنار دراز کشید:

_عام،اسمتو چی بزارم؟^^

_راستش خودمم شک دارم اسمی که برات انتخاب کردم خوبه یا نه

_ولی خودم خیلی دوسش دارم

امیدوارم توعم دوسش داش...

با چرخیدن بچه و اومدن تو بغلش حرفشو قطع کرد

اروم دستاشو دورش حلقه کرد

_اره اسمی که انتخاب کردم عالیه

تپلی و تو بغلی 

اسمت مینسوکه

خوش اومدی کوچولوی من

•••

_ببین بک اصلا نمیشنوم چی میگی،فقط بیا

این بچه از صبح منو تا تونسته اسکل کرده

_همین که گفتم،میای

*

_سلام کیوتی^^

اسم من بکهیونه

اسم تو چیه؟

مینسوک با حالت متفکر به اطرافش نگاه کرد و اروم گفت:

_نمیدونم که

+خب بزار من بهت بگم^^

اسمت مینسوکه

_تو که اسم منو میدونستی چرا ازم پرسیدی

بک لبخند دندون نمایی زد و گفت:

_راستش میخواستم مطمئن شم که تو میدونی

حالا اسمتو دوس داری؟

_کی انتخاب کرد اسممو

+جونمی...چی..اپا

+جونمیچی اپا کیه؟

همون که منو اذیت میکنه؟

بک هوفی کشید و خواست توضیح بده که توپ بستکتبالی که دست مینسوک بود محکم تو دماغش فرود اومد

عاخ بلندی گفت و دستشو محکم رو دماغش فشار داد 

تازه فهمیده بود این سوالای مینسوک برای وقت تلف کردن بود تا خوب نشونه گیری کنه که قشنگ اون توپ لنتی رو دماغش فرود بیاد

و الانم غیبش زده بود.....

•••

خلاصه اون‌روز بعد ناقص کردن بکهیون تموم شد اما روز بعدش:

مینسوک درحال پرسیدن سوالای

طبیعه از جونمیون بود مثل "میو چرا نهنگا بال ندارن؟"

"میو کلاغا چرا قد قد نمیکنن؟"

و جواب جونمیون به همشون این بود:

_میو نه میون

مینسوک دوباره سوالاشو میخواست شروع کنه که زنگ در به صدا در اومد و میون رفت تا در رو باز کنه

مینسوک لبخندی زد،وختش بود بازم سربه سر میون بزاره

ولی متاسفانه گزینه خوبی رو انتخاب نکرد

از کانتر اومد پایین و قابلمه ای که غذا توش درحال پختن بود رو کشید قابلمه با صدای بلندی با تمام محتویاتش افتاد زمین اما مینسوک دیر جنبید و باعث شد ساعد دستش بسوزه

جونمیون با دو وارد اشپزخونه شد و هینی کشید

تنها کاری که کرد این بود از مینسوک رو از بین اون گندکاری بیرون بکشه

_چرا اخه اینقدر اذیتم میکنی

_چی بهت میرسه ها؟

جونمیون در اون حال عصبی بود و اصلا به این توجه نمیکرد که مخاطبش یه بچه پنج سالست

_میونا چیشده؟؟

_چیز خاصی نیست بفرمایید بشینید مادر،الان برمی..

حرفش با گریه های اروم مینسوک قطع شد

_دیگه برا چی گریه میکنی؟

من باید گریه کنم الان

مینسوک لباشو پیچوند و دستشو اروم بالا اورد

میون با دیدن دستش جیغ نه چندان مردونه ای کشید 

_میون چیشده،اتفاقی افتاده؟؟

+دس..دستش.سوخته

_بچه رو بده به من و برو جعبه کمک های اولیه رو بیار

•••

تمام مدتی که مادر میون درحال بستن دست مینسوک بود مینسوک به میون چسبیده بود،اخه هنوز مادر میون رو نمیشناخت

_میو درد میاد

+الان خوب میشه 

بعد گفتنش سر مینسوک رو بوسید 

مادر جونمیون بعد اتمام کارش لبخندی زد و گفت:

_بهش میگی میو؟

مینسوک چیزی نگفت و بیشتر به جونمیون چسبید 

_خب میون،نمیخوای پسرت رو بهم معرفی کنی؟

_چرا،اسمش مینسوکه،کیم مینسوک،و یه کوچولو شیطونه

***

با صدای رعدو برق چشماشو سریع باز کرد

پتو رو محکم پیچید دور خودش و شروع کرد به گریه کردن

اروم از تخت پایین اومد،بدنش شروع به لرزیدن کرده بود با بی تعادلی اطراف رو نگاه میکرد

_می..میو

_میو...من‌‌..ترسید...ترسیدم

_میوㅠㅠ

جونمیون درحال غرغر کردن و اعتراض به اینکه اب چرا قطع شده از حموم بیرون اومد و بعد سفت کردن کمربند حوله اش وارد حال شد

و مینسوک رو دید و رو زمین خودشو تو پتو مچاله کرده و درحال لرزیدنه و گه گاهی هم میگه: "میو من میترسم"

میون با سرعت پیش مینسوک رفت و بغلش کرد:

_ببخشید کوچولوی من،ببخشید 

جونمیون با یاداوری داستان زندگی مینسوک چشماشو محکم بست،اون بچه بخاطر این از رعد و برق میترسید چون رعدو برق باعث شد درخت بیافته وسط جاده و بعد تصادف ماشینشون،تنها کسی که سالم مونده بود خودش باشه

جونمیون با صدای مینسوک به خودش اومد

_می..میو...دیگه...تنه...تنهام نزار....خیلی.‌‌...میتر‌‌‌‌...سم

جونمیون اون رو بیشتر به خودش فشار داد و گفت:

+میو دیگه هیچوقت تنهات نمیزاره



The End~

Report Page