Mom

Mom

Zarii

به تقویم نگاهی انداخت و لبخند زد.

بالخره زمانش فرا رسیده بود، امروز روز دادن یه جایزه بزرگ به خودش بود،تا تمام زحمات مادر عزیزش و خودش رو برای هدفش جبران کنه.

پس وقت رو تلف نکرد و از تخت بیرون آمد.


با اینکه گذشته اش مثل شب سیاه و تاریک بود.اما هر صبح بازهم خورشید طلوع میکرد و امروز هم خورشید زندگی تهیونگ طلوع کرده بود.


با پوشیدن کت بزرگ و اور سایزی که تنها ارثیه از پدرش براش باقی مانده بود.

به خودش توی آیینه خندید،سرشانه های افتادش..آستین های بلندش که کاملا دستهای بزرگ و کشیده اش رو توی خودش بلعیده بود...و بزرگی تیکه پشتش که کاملا از بدن لاغر تهیونگ دور ایستاده بود.

بامزه تر از همیشه نشونش میداد.

با خنده سر تکون داد و شروع کرد به تا زدن آستین های بلندش.

با شنیدن صدای قدمهای آروم کسی سریع سمتش برگشت.

_اه...صبح بخیر مامان!

مادرش با شنیدن صدای بلند و رسا که توش کمی چاشنی خوشحالی حس میشد،لبخندی زد و دستش رو سمت تهیونگ دراز کرد.

_صبح بخیر پسرم...

با رسیدن دستهاش به دستهای بزرگ تهیونگ لبخند پر عشقی زد.

_اه...اینجارو ببین خدای من!!...پسرم چقدر بزرگ شده!

تهیونگ لبخندش پررنگ ترشد و با نشوندن مادرش تو لبه پله های خونه سنتی شون خودش هم کنارش نشست.

_اما...هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم کت و شلوار دومادی پدر رو بپوشم.

مادرش سرش رو روی شانه تهیونگ گذاشت نفس عمیقی کشید.

_من میگم این بوی آشنا از کجا میاد...تو بازن کت پدرتو پوشیدی...درسته؟!

تهیونگ با اینکه میدونست مادرش نمیتونه ببیندش.

مثل بچه ها سر تکون داد.

_بله..من کت پدر و پوشیدم!

مادرش اشکی که از گوشه چشمش سر خورد رو سریع پاک کرد و سرش رو آورد بالا.

_حتما خیلی بزرگ شدی پسرم...کاش میتونستم ببینمت عزیزم.

تهیونگ همیشه بخاطر اینکه مادرش کور بود و نمیتونست ببیندش،خیلی ناراحت بود و بخاطر همین تحصیلاتش رو به بهترین شکل ممکن به پایان رسوند تا بتونه یه جراح چشم بشه و بتونه بینایی مادرش رو بهش برگردونه،و امروز میخواست مادرش رو برای جراحی چشم ببره تا شاید بتونه دوباره بیناییش رو بدست بیاره.و قرار بود اینکار رو خودش انجام بده.

از جاش بلند شد و دست مادرش رو گرفت و از حیاط کوچیک خونه خارج شد و سمت چپ چرخید تا به خیابون برسن که،پسری که با شدت درحال دویدن بود با برخورد بهشون باعث شد مادرش روی زمین بیفته.

و همینطور خود اون پسر.

تهیونگ با عجله مادرش رو از روی زمین بلند کرد و با صدای بلندی،قبل از اینکه پسر بتونه از جاش بلند بشه،داد زد:

_لعنتی...اصلا معلوم هست داری چه..

با فرار کردن پسر و چندتا پلیس که دنبالش میدوید حرفش نصفه موند.

سمت مادرش برگشت.

_حالت خوبه مامان؟!...پسره عوضی حتی نخواست عذرخواهی کنه.


_من حالم خوبه پسرم...اینطوری نگو...ممکنه سرنوشت دوباره اون و سرراهت بذاره و اونموقع ازت عذرخواهی هم میکنه.

Report Page