Mok

Mok


#پارت_۴۵۲

🦋🦋شیطان مونث🦋🦋


* ارسلان *

گردنم رو به چپ و راست تکون دادمو با برداشتن پاکت سیگارم به سمت بالکن رفتم....

سیگاری روشن کردمو لای لبهام گذاشتم و دستهامو روی نرده های آهنی گذاشتم و به حیاط خیره شدم...به نقطه ی نامشخصی در تاریکی....

باد خنکی وزید...شایدم سرد...نمیدونم....سیگار به حد کافی درجه حرارت بدنمو بالا میبرد و داغم میکرد....اونقدری که حتی تو سرما هم احساس گرمی بکنم....

دود سیگارو بیرون فرستامو پامو آهسته به نرده ها زدم.. .

مسئله ای که به صدت برای من مبهم و گنگ بود این بود که 

نهال از کجا این موضوع رو فهمیده !؟ چجوری باخبر شده شانار همونیه که.....اه لعنت! هیچ یادم نبود اون روز اونم تو مهمونی بود.....دیگه بدتر از اینم مگه داشتیم !؟؟

اگه این خبر درز پیدا میکرد گند خیلی چیزا درمیومد...بدتر اینکه روابط کاری بهم می ریخت و یه سری مشکل و خلل واسه من به جود میومد.....

دختره ی احمق!!! نه نه ...احمق من بودم که اجازه دادم شانارو ببینه....هووووف! هیچوقت اوضاع خودم اینقدر بی ریخت ندیده بودم!!!

تنها چیزی که برای من اهمیت داشت آرامش شانار بود و نمیخواستم تحت هیچ شرایطی این آرامش بهم بخوره.....

کاش لااقل اژدر زودتر برگرده...عقل من که فعلا تو بن بست گیر کرده بود شاید کاری از اون بربیاد!

سیگارم که تموم شد پرتش کردم پایین و اومدم داخل...فوزیه اومد سمتم و لیوان خاکشیر رو به طرفم گرفت....بدون اینکه ازش دوربشم یه نفس همه اش رو سر کشیدم.....با تملق گفت:

-نوووش جان آقا! چیز دیگه ای میل نداری!؟

سری تکون دادمو راه افتادم سمت اتاق.....

درو باز کردم و رفتم داخل...

به لطف نور ماه و پرده های کنار رفته و پنجره های باز ، اتاق چندان هم تو تاریکی مطلق فرو نرفته بود.....

نگاهی به شانار انداختم....پشت به من دراز کشیده بود رو تخت و پاهاشو جمع کرده بود تو شکمش....

من نمیخواستم سرش داد بزنم....هیچوقت نمیخوام سرش داد بزنم ولی....همیشه دقیقا بعد از اینکه اینکارو انجام میدم یادم میاد که چه قولایی به خودم داده بودم.....

نفس عمیقی کشیدم و اول پیرهن و بعد شلوارمو از تن درآوردمو رفتم سمت تخت....

به گمون اینکه خوابِ آهسته و با احتیاط روی تخت دراز کشیدم....دستمو به سمت موهای سیاه موج دارش دراز کردم....

شانار،...این دختری که هنوزم حس میکنم دلش با من نیست....این دختری که هنوزم یه دنده و لجباز....این دختری که سخت میشه قانعش کرو....این دختر نیمی از ذهن و نیمی از قلب من.....!

بی دلیل دوستش داشتم....برای جسزی که هست....

من دوست داشتنی که دلیل داشته باشه رو نمیخوام....حس خالص اینکه بی برهان و بسی دلیل باشه.....

تا انگشتامو تو موهاش کشیدم یکم به سمتم چرخید و با عصبانیت دستمو پس زد و پر نفرت گفت:

-به من دست نزن!!!

ازم فاصله گرفت....بازوش رو گرفتمو کشیدمش سمت خودم و خواستم ببوسمش که نیم خیز شدو هلم داد عقب....

نفرت تو چشماش موج میزد...انگشت اشاره اشو بالا آورد و تهدید کنون گفت:

-حق نداری منو لمس کنی ارسلان....حق نداری.....

صداش علاوه بر خشم و نفرت بغض هم داشت.....

من این لعنتی رو همه جوره میخواستمو دوستش داشتم....حتی وقتی عصبانی میشه و واسم خط و نشون میکشه....

حتی وقتی ازم دوری میکنه...من تو همه حالت و درهر زمان و مکانی دوستش داشتم....میدونم نمیدونه .. 

میدونم باخبر نیست چقدر عاشقشم.....میدونم هنوزم دلش با این زندگی نیست و اونقدری که من میخوامش نمیخوادم....

من همه ی اینارو میدونم....اما کاش اونم بدونه یه تار موش رو به هزار هزار دنیا نمیدم....

کاش بدونه از خودمم بیشتر دوستش دارم....کاش بدونه حاضرم واسه یه لبخندش دنیارو زیرو رو کنم.... 

کاش بدونه.....

تو چشمای هم خیره بودیم بدون اینکه چیزی بگه یا چیزی بگم.....

از من عصبانی شده بود...دختر پوست کلفتی که همیشه درحال لگد انداختن بود حالا نازک نارنجی شده بود.....دل نازک من !!!

یه نفس عمیق کشیدم و بعد گفتم:

-شانار...یه گاهی اوقات اگه سرت داد میزنم....اگه دستم روت بلند میشه دست خودم نیست....این جمله اصلا توجیه کننده نیست....باور کن میدونم ولی....من همیشه باخودم عهد میبندم اینکارو نکنم اما بعدش که انجام دادم میبینم که وفادار به عهدم نموندم....

شده یه کاری رو همیشه انجام بدی که دست خودت نباشه!؟ که کنترلی روش نداشته باشی....؟؟ هان؟ شده !؟ 

خودمو کشیدم جلوتر....چیزی نمیگفت و فقط نگام میکرد....زل زم تو چشمای کهربایی رنگش.....

چشمایی که همیشه منو به تلاطم مینداخت......

چشمایی که تمام چشمای دنیارو از چشم من انداخت و زنجیرم کرد به خودش....

دستامو رو بازوهای لختش گذاشتم و گفتم:

-من خیلی بلد نیستم عاشقونه حرف بزنم....ولی رک و بی پرده میگم خیلی میخوامت....تو ماه رو بخوای من از اون بالا واست میارمش پایین ..تو خورشیدو بخوای واست میزارمش کف دستت.....تو هرچی بخوای....تو جون بخوای نامردم اگه واست دریغ کنم سگمصب!

سیبک گلوش آهسته با


لا و پایین شد.....نرم تر شده بود و دیگه از خودش نمی روندم.....

کشیدمش تو بغل خودم.....

گردنشو بوسیدم....عطر تنش واسه من عین اکسیژن بود....تنفسش نمیکردم تا خفه گی پیش میرفتم.... 

آروم گفت:

-اون عربه میاد سراغم.....

صداش ترس داشت....دستاشو دور بدنم حلقه کرد و تو بغلم جا گرفت.....

-اون منو میبره....منو میکشن...بدترین بلاهارو سرم میارن.....

شانار از هرچی و هرکس که نترسه از این عربها و عاقبت دخترایی که به بردگی میگرفتن به شدت ترس داشت....تو گلو به ترس بچگونه اش خندیدمو گفتم:

-مگه من شلغمم که بزارم ناموسمو ...زنمو....عشقمو ببرن....وسی چپ نگاهت کنه میبندمش به رگبار .....

خندیدم که آروم بشه....و شد هم....نفس عمیقی کشید و سرشو از روی شونه ام برداشت.....

Report Page