Mok

Mok


#پارت_10





خودمم احساس میکردم به صحبت با فرید احتیاج دارم برای همین بی ناز و ادا سوار ماشینش شدم...حرفی نمیزد و فقط بیخود و بی هدف تو خیابونا میچرخید...

حس میکردم میخواد یه حرفایی بزنه ولی نمیدونه دقیقا باید از کجا شروع کنه...


خودم سکوت رو شکستمو با طعنه گفتم:



-دیگه دستتو نمیزاری رو پام؟؟؟! چه زود این عادت همیشگیتو ترک کردی!



با یکم گیجی به پام نگاه کرد و بعد لبخند خیلی محوی زد و گفت:



-چیه؟؟؟ دلت واسه دستم تنگ شده؟؟؟ 



جوابی ندادم که دست ازادش رو جلو آورد و شدیدتر از همیشه نرمی رون پام رو چنگ زد...لب گزیدمو چیزی نگفتم...سعی میکردمو خودمو بیتفاوت نشون بدم اما حرکت دست فرید مدام تمرکزم رو بهم می ریخت...بخصوص وقتی تا وسط پام سر میخورد و پایین می رفت.



برای اینکه متوجه سنگین شدن نفسهام نشه گفتم:



-خب حرفاتو بزن؟! البته اگه حرفی برای گفتن داری ...آخه تغییر رفتار یهوییت همه چی رو واسه من مشخص کرده!



دستشو برداشت و گفت:



-تند نرو بهار ...قضیه اونجوریا هم که تو فکر میکنی نیست!



با عصبانیت گفتم:



-چرا دقیقا همینجوریاس! دست آفتاب پرست رو از پشت بستی فرید خان!



هوفی کرد و گفت


-من فکر میکنم باید باهم صحبت کنیم! خیلی جدی!



دست به سینه شدمو گفتم:



-فکر کنم واسه همین من الان اینجام!خب ...بگو...میشنوم!



آهسته و خونسرد گفت:



-اینجوری که نمیشه! بریم خونه ی ما بهتره...راحت تر میتونیم حرفامونو بزنیم!کسی هم نیست...



فورا موضع گرفتمو گفتم:



-من اونجا نمیام...خودتم اینو خوب میدونی! پس همینجا حرفاتو بزن!



یکم عصبی شد و با لحن تندی گفت:



-بچه بازی در نیار بهار! مگه من لولو خور خوره ام! یا مثلا دختر ندیده؟؟؟ میریم اونجا حرفامونو میزنیم....پس اعتراض نکن!



نمیدونم چرا اینقدر سریع قبول کردم باهاش برم خونه اشون...شاید چون هنوز به رابطمون امیدوار بودم...شاید چون بقول فرید برای یه بار هم که شده من واسه جذب اون باید تلاش میکردم.


از ماشین که پیاده شدیم زیرجلکی ساختمون بزرگ خونه اشون رو نگاه کردم.


مطمئن بودم اگه کلیه های خودمو هفت جد ابادمون رو میفروختم باز نمیتونستم یه دستشویی اینجا بخرم چه برسه به خونه!


فرید دستمو گرفتو از در داخل برد.توجهی به وسایل عتیقه و گاها لوکس خونشون نکردم تا فکر نکنه ندید بدید ام!


ازم خواست روی مبل بشینمو راحت باشم.

گفته بود که خانوادش رفتن خارج پیش خواهر بزرگترش که باردار بود..واسه همین تا حدودی خیالم راحت بود از اینکه ممکنه سر نرسن.


روی مبل نشستمو کیفم رو کنار گذاشتم....محو تماشای عظمت خونه شون بودم که سرو کله ی فرید با دو قوطی نوشیدنی خنک پیدا شد.پهلوم نشست و خیره به چشمام یکی از بطری ها رو سمتم گرفت..

تشکر کردم و گفتم:



-حرفاتو بزن فرید...من باید برم خونه!



دستشو پشتم گذاشت و خودش رو بهم نزدیک کرد.زیر سنگینی نگاهش و نزدیکی تنش بدجوری احساس موذب بودن میکردم.آهسته کنار گوشم گفت:



-بهار تو همیشه تو رابطمون دو قدم عقب بودی....هیچوقت سعی نکردی منو راضی نگه داری...هیچوقت....



آب دهنمو قورت دادمو گفتم؛



-اگه منظورت از راضی نگه داشتن تو، سک*س هست باید بگم که من از اول رابطمون در این مورد باهات حرف زدم...من بهت توضیح دادم که تو دوران دوستی و یا نامزدی اهل رابطه جنسی کامل نیستم...تو هم قبول کردی...



نزدیک و نزدیک تر شد.دستش روی صورتم نشست و سرم رو به طرف خودش چرخوند....بی هوا،با زبونش لیس آرومی به لبهام زد که باعث شد چشمام ناخواسته بسته بشن....نوشیدنی توی دستشو روی میز گذاشت و مقنعه ام رو از سرم بیرون کشید و گفت:



-تو همیشه فقط تو لفظ به من میگفتی دوستم 

داری...فقط تو لفظ...



اینو گفت و اینبار لبهاشو به سمت گردنم برد.پوست گردنم رو بین دوندوناش کشید و گفت:



-تو هیچوقت به من ثابت نکردی چقدر منو میخوای....هیچوقت...

Report Page