بله درست است؛ خودم هستم
سحر محتشمی پورتصمیم گرفتم بروم سر کار. هر چند داشتن دانیال به اندازه کافی مشغولیت ایجاد کرده بود و تقریبا وقت زیادی برای من باقی نمانده بود، اما باید کار میکردم. این همه سال درس خوانده بودم، در ایران و آمریکا دانشگاه رفته بودم، تجربیات متعدد حرفهای داشتم و چه و چه... اینها اما بهانههایی بودند که تراشیده بودم و دائم به خودم گوشزدشان میکردم و در آخر نتیجه میگرفتم که مثلا اگر کار نکنم همه زحماتم به باد میرود. اصل ماجرا این بود که این دختر پر شر و شور را باید میبردم بیرون و سر کار میفرستادم تا «خودش» بماند. ترس از دست دادنِ این سحرِ پرسروصدا که هر لحظه برگ جدیدی برای رو کردن داشت، بیش از هر چیزی مرا مصرّ کرده بود به دنبال کار بگردم. باید شروع میکردم.
رزومه نوشتن اینجا کار راحتی نیست، درست مثل ایران. شاید تفاوتهایی داشته باشند، اصل ماجرا اما یکی است و آن اینکه باید تلاش کنی به نوعی به همه مهارتهایی که داری اشاره کنی و بسیار ماهرانه روی آنها مانور بدهی. رزومه نوشتن یک تخصص است! میدانم در ایران برای اینکه بتوانی کارفرما را متقاعد کنی که تو بهترین گزینه برای آن کار هستی، باید هزار فوت و دو هزار فن بلد باشی. اینجا هم با اینکه از همان ابتدا یکراست میروی سر اصل مطلب، باز همان دردسرها را داری. شاید کسی از تو انتظار شقالقمر نداشته باشد اما همین که بتوانی معجزه کنی! برایت سر و دست میشکنند. رزومه نوشتن اینجا هم یک کابوس است.
انتظارم برای پیدا شدن کار چندان طولانی نبود. ایمیلها یکی بعد از دیگری میرسیدند. خب البته سوابق و تجربیات حرفهای خوبی داشتم که هر کارفرمایی را مشتاق میکرد. بعد از رد و بدل شدن چندین ایمیل با یکی از شرکتها، قرار مصاحبه حضوری تنظیم شد. در متن آخرین ایمیل گفته شده بود که رزومه بسیار خوبی داری، همهچیز در بهترین حالت ممکن است و مشتاقانه منتظر شروع همکاری هستند و فقط یک جلسه حضوری برای معارفه و آشنایی با تیم همکار هماهنگ میشود و بعد از آن کار شروع خواهد شد. به نظر واقعا این مرحله آخر و البته تشریفاتی بود. با توجه به لحن خوب جملاتی که رد و بدل شده بود، هیچ نگران نبودم. آدمهای اینجا از همان اول صادقانه به تو میفهمانند که چه حسی دارند؛ حتی اگر رئیس کمپانیای باشند که تو برایشان درخواست کار فرستادهای.
در را باز کردم و وارد اتاق کنفرانس شدم. یک میز چوبی تیرهرنگ در میانه اتاق و صندلیهایی راحت که دورتادور آن چیده شده بودند. چهار نفر بالای اتاق پشت میز نشسته بودند. چند گلدان در سوی دیگر درست زیر پنجره بود و آفتاب کمی به داخل تابیده بود. چه دلنشین و خواستنی بود اینجا. نگاهها که به سمت من برگشت اما همه چیز دیگرگون شد. هیچکدام حرکتی نمیکردند و حتی حرفی نمیزدند. چهار مجسمه با دهانهای از تعجب باز مانده و چشمهایی که وحشت از آنها میبارید به من خیره مانده بودند. اتفاق خاصی نیفتاده بود. فقط من با تصور آنها از دختری که باید الان از در وارد میشد یک تفاوت کوچک داشتم؛ من حجاب داشتم.
محجبهام... محجبهام و این چیز غریبی نباید باشد... روسری سر میکنم، مثل «ایزاک» که یک کلاه کوچک روی سرش میگذارد یا «مری» که از زنجیر نازکی که گردنش را به نرمی بغل گرفته، یک صلیب کوچک طلاییرنگ آویخته است. محجبهام و این انگار بزرگترین ترس آدمهای اینجاست. جو اتاق چنان سنگین شده بود که نفسهای عمیق لازم داشتم و یک پنجره کاملا باز. سوالی را که در ذهن آنها میچرخید، میدانستم: «این چیه الان وارد شده؟» و جواب پیشفرض برای این سوال چیزی نبود جز این: «از عوامل داعش». تجربهای تکراری را از سر میگذراندم. تا یکنفرشان بتواند آب دهانش را قورت بدهد و با صدایی آرام صندلیای به من تعارف کند، نمیدانم چقدر گذشته بود اما بالاخره اتفاق افتاد. سوال و جوابهایی سرسری و نگاههای نگرانی که مدام دستهای مرا دنبال میکردند که مبادا به سمت جیب یا کولهام بروند و نارنجکی بیرون بیاورند یا خشاب بکشند و...
جالب این بود که بلافاصله بعد از جلسه و نه حتی با یک روز فاصله، ایمیلی ارسال کردند که ما شخصی را با تواناییهایی بیشتر از تو پیدا کردهایم و البته که برای کارهای بعدی حتما با تو تماس میگیریم و حالا برای این پست نشد اما برای کار بعدی حتما در کنار هم خواهیم بود و حرفهایی از این دست. جملاتی که اگرچه وظیفه حرفهای اطلاعرسانی را به خوبی انجام میدادند اما بوی صداقت نمیدادند و البته که هیچوقت هم تماسی گرفته نمیشد... هضم این موضوع دشوار بود. قضاوت آدمها، با دیدن تصویری رودررو از تو به یکباره از این رو به آن رو میشد... تا لحظهای پیش بر اساس رزومه و ایمیلِ بدون عکست، تو بهترین گزینه برای آن کار بودی و حالا نه تنها جایگاهت عوض شده که لحن فردی که در آن جلسه پیش رویت بر صندلی نشسته بود نیز برگشته است. من اما هیچ دلیل مستندی برای شکایت علیه این تبعیض آشکار در دست نداشتم.
نمیدانم چرا اما برای آدمهای اینجا موضوع ظاهر متفاوت وقتی عجیبتر میشد که میدیدند ما به زبانی دیگر صحبت میکنیم. برای همین بود که اغلب به ما توصیه میشد لااقل در مکانهای عمومی، فروشگاهها، کتابخانه و خلاصه هرجایی که تجمع بیش از دو نفر وجود دارد! فارسی صحبت نکنیم. این موضوع برای من اصلا قابل پذیرش نبود. بودند افرادی که از کشورهای دیگری آمده بودند و به راحتی به زبان خودشان صحبت میکردند اما مساله حجاب به قدری پررنگ بود و دیده میشد که این توصیهها تمامی نداشتند.
دانیال که داشت به جمع ما اضافه میشد، از همان اوایل که دیگر یکنفر نبودم و بعدترها که سروصداهایی به شکل حرف زدن از خودش درمیآورد، مصرّانه با او فارسی حرف میزدم. به قدر کافی از محیط و رسانه، انگلیسی میشنید. نمیخواستم زبان مادریاش را نشناسد و با آن غریبه بماند. در خانه کامل فارسی صحبت میکردیم و بیرون از خانه بنا به اقتضا، گاه انگلیسی. حواسم بود که جنس مکالمه بیرون از خانه متفاوت است و لغات و کلماتش بسیار متنوع، پس تلاش داشتم تا بیرون از خانه هم با او فارسی صحبت کنم. یکبار وقتی حدودا 4-3 ساله بود در جمعی بیرون از منزل یکمرتبه حواسم جمع شد که وقتی بیرون هستیم انگلیسی را به راحتی صحبت میکند اما به محض اینکه میخواهد فارسی حرف بزند خودش را نزدیک من میرساند و آهسته در گوشم نجوا میکند! خدای من...! این دقیقا رفتار من بود هنگام فارسی صحبت کردن در جمعهای بیرون. همیشه وقتی میخواستم با او فارسی حرف بزنم، صدایم را پایین میآوردم تا کسی نشنود و نگاه بدی به ما نیندازد و نترسد و... به خودم آمدم. کمکم تلاش کردم تا در فضاهای عمومی هم با همان صدای عادی و همان اعتمادبهنفس با او به زبان خودمان حرف بزنم. طبیعتا به تدریج او هم همین کار را تکرار میکرد و البته که با شنیدن صدای ما، نگاههای عجیب و غریب و مشکوک هم به سمت ما میآمد. اما موضوع مهم برای من اعتمادبهنفسِ دانیال بود. نباید از فارسی حرف زدنش میترسید یا خجالت میکشید.
به خاطر دانیال کارهای زیادی انجام دادم. کارهایی که انجام دادنشان به واقع برایم راحت نبود. مادر بودن به خودی خود کار سختی است، در غربت که باشی سختتر هم میشود. هفتهای یکبار برای انجام کارهای داوطلبانه به مدرسه دانیال میرفتم. اینجا، در یک شهر کوچک دانشجویی در ایالت اورگان، مسلمانان زیادی زندگی نمیکردند و دیدن زن باحجاب به چشم بچهها اصلا عادی نبود. فکر کردم اگر بروم و به بهانه این کارها زمان بیشتری را در این جامعه کوچک بگذرانم، بچهها کمکم مرا بیشتر میبینند و به لحاظ دیداری این موضوع برایشان عادیتر میشود. این کار را شروع کردم به این امید که وقتی دنبال دانیال میروم، دیگر آن نگاههای غریب و خیره و پرسشگر را نبینم و یا در مدرسه به دانیالم چیزی نگویند. فکر میکردم این کار کمک بزرگی به ماجراهای من در این بخش خواهد بود و البته که اشتباه نمیکردم.
دنیای بچهها عجیب و باورنکردنی است. صادقاند و شفاف. برخورد آنها با این ماجرا هم بینظیر بود. گاه خودشان میآمدند و سوالهایی میپرسیدند که مثلا «این چیه روی سرت؟» و من میگفتم که این نمادی از دین من است و من دوستش دارم. برایشان توضیح میدادم که این «پارچه روی سر» میگوید که من مسلمانم. در همین حد توضیح میدادم و نه بیشتر. بچهها پذیراترند. همین حد کافی بود تا ذهنشان نسبت به ماجرا روشن شود و آن را بپذیرند. البته این موضوع به خانواده و نحوه تربیت آنها هم بستگی داشت. در کل آدمهایی که راجع به مساله حجاب و پوشش من وارد سوال و صحبت میشدند همگی افرادی بودند که فکر بازتری داشتند، لزوما تحت القائات رسانه نبودند و در خانوادههایی بزرگ شده بودند که در آنها ارزش و احترام ویژهای برای جستوجو و کنکاش وجود داشت. اینها کسانی بودند که جلو میآمدند، نزدیک میشدند و قائل به برقراری تعامل با آدمهایی با ظاهر متفاوت بودند. سوالهای این افراد همیشه از روی کنجکاوی و همیشه صادقانه بود و من این رفتار را دوست داشتم. هیچوقت برایم پیش نیامد که احساس کنم کسی که سوال میپرسد قصد توهین دارد یا با کلامش قصد آزار مرا دارد، اصلا و ابدا. این دسته آدمها به ماجرا حساس بودند و تفاوت میان ما و خودشان را جدای از اخبار و رسانه بررسی میکردند و من این فرصت را که ناخواسته در اختیارم قرار میگرفت، درسته میبلعیدم و صبورانه برایشان توضیح میدادم. گاه سوالات عجیب و جالبی هم بود. مثل اینکه «میخوای بخوابی اذیتت نمیکنه روسریت؟»، «موهات رو چطوری میشوری؟ میخوای بری حمام چکار میکنی؟» یعنی تصور آنها از موضوع حجاب پارچهای بود که دائما بر سر ما بسته شده است.
مدتی هم در یک مهدکودک کار داوطلبانه انجام میدادم. یک پروژه تحقیقاتی بود که با استادم پیش میبردم. در مدت انجام این پروژه ارتباط نزدیکی با بچههای مهد داشتم. آنجا یکبار یکی از بچهها از من پرسید «موهات چه شکلیه؟». روسریام را باز کردم تا ببیند و برایش گفتم «ببین، درست شبیه مامانت...». اینکه بلافاصله در جواب سوالش روسریام را باز کردم برای بچهها خیلی جالب بود... مبهوت نگاهم میکردند که: اینکه همان آدم معمولی است! درست شبیه همان تصویری که از یک آدم در ذهن داریم؛ با همان شکل و شمایل و با همان جزئیات...! البته برخورد با آدمها همیشه هم به این راحتی نبود. در اوقات بیکاری دانیال را با خودم به کتابخانه میبردم تا هم در قسمتی که برای بچهها تجهیز شده بود بگردد و بازی کند و هم حضور در مکانهای فرهنگی برایش به صورت یک عادت دربیاید. بارها پیش آمده بود که بچهها به سمت من میآمدند و شروع به صحبت میکردند و سوال دوم یا سومشان این بود که «اون چیه روی سرت؟» من طبق همان روالی که در مهدکودک داشتم، پیش میرفتم و تنها در چند جمله همان توضیحات را میدادم. تنها به سوالشان جواب میدادم بدون اینکه قصد انتقال پیامی را داشته باشم. در همین حین اما مادرها به محض اینکه میدیدند بچه سمت من آمده بلافاصله میآمدند و با اخم و بدخلقی بچهها را میبردند. کم نبودند خانوادههایی که اصلا دوست نداشتند بچههایشان با ما همصحبت شوند.
بعضی وقتها راجع به این مسائل که اتفاقات روزمره من در اینجا بود با دیگر دوستان مسلمانم صحبت میکردم، آنها اما گاه درگیری کمتری با ماجرا داشتند. دلیل اصلی این موضوع تعداد بیشتر مسلمانان ساکن در آن مناطق بود. شهری که من در آن زندگی میکردم، تنوع نژادی نداشت. تعداد مسلمانان آن به شدت کم بود و این طبیعی بود که ما برای مردم اینجا عجیب و گاه خطرناک به نظر بیاییم. ترم اولی که به عنوان دستیار استاد مشغول به کار شدم، پیش از شروع اولین کلاس، استاد رو به من کرد و گفت «موقع شروع کلاس اول خودت را معرفی کن و بعد بگو که چرا تصمیم گرفتی باحجاب باشی؟» او فکر میکرد با این کار در حق من لطفی کرده است. شاید هم این کار او واقعا از سر مهر و لطف بود اما نفس ماجرا این بود که با این کار، حجاب من به عنوان یک مساله عمده در چشم دانشجویان جلوه میکرد. با این کار نوعی تفکیک بین من و دیگران شکل میگرفت و این تصور غلط برای افراد پیش میآمد که آنها همیشه حق دارند در موضوعات شخصی ما، پرسشگر باشند. شاید رفتار درست این بود که او در عمل به گونهای برخورد میکرد که دیگران بفهمند من هم مثل بقیه هستم و دلیلی وجود ندارد به خاطر پوششم به آنها توضیحی بدهم. الان که فکر میکنم میبینم استادم راست میگفت. دوراهی بدی بود اما. من خودم همیشه درگیر این ماجرا بودم و آخر هم نتوانستم یک نسخه برای این همه مواجهه بپیچم. گاه تعامل پاسخ ماجرا بود و گاه بیتوجهی.