Mn

Mn

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۶۶

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


دو سه روزمون شد یک هفته...

آره ما حدودا یک هفته تو اون کلبه زندگی کردیم...زندگی که نه...چیزی فراتر از اون...هرچی بود لذت بود و خوشی و بس!

عادت کرده بودم بهش و دلم نمیخواست برگردیم اما مرخصی ایمان دیگه تقریبا تموم شده بود....

خلاصه خیلی دلگیر و ناراحت شده بودم...خیلی زیاد....

با بغض به کلبه نگاه کردم...

چی میشد اگه ما واسه همیشه این گوشه دنج زندگی میکردیم!؟؟ واقعا چی میشد!؟

ایمان همه وسایلو جمع کرد و گذاشت تو صندوق عقب ماشین و بعد صدام زد:

-یاسمن جان....نمیای تپل خانم!؟

آه پر حسرتی کشید...اهی که از دلتنگی نشات میگرفت.با لب و لوچه ی آویزون نگله از کلبه برداشتم و رفتم سمت ایمان و گفتم:

-دلم خیلی واسه اینجا تنگ میشه!خیلی زیاد....

دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:

-بازم میارمت عزیزم....بار اول و آخر که نیست...جالا سوارشو که من باید قبل شب اداره باشم....پرونده جدید دارم باید برم...

ناچار سوار ماشین شدم.

دلم گرفته بود...یه حس بد داستم اخه اینجا خیلی بهم گذاشته بود ...خیلی زیاد...

خیلی از مسیر رو خواب بودم....خسته بودم و ناراحت واسه همین ترجیح داوم بخوابم....

ایمان بازوم رو تکون دادو صدام زد:

-یاسی...یاسی جان....یاس ....

پلکهامو آهسته باز کردم و نگاهش کردم :

- چیه!؟

-رسیدیم!بلند شو...

کمرمو از روی صندلی ماشین که تختش کرده بودم تا راحت بتونم بخوابم بلند کردمو خوابالود نگاهی به اطراف انداختم...

آره رسیده بودیم!

ایمان خودش وسایل رو برد داخل و بعدهم بدون اینکه حتی استراحت کنه رفت ....

کلیدانداختمو خواستم برم داخل که صدای عمه رو از پشت شتیوم!

-حالا دیگه چراغ خاموش میای بچه!؟

چرخیدمو نگاه خسته ام رو دوختم به عمه و بعد گفتم:

-سلام عمه‌...

پله هارو اومد بالا و بعد گفت:

-کی اومدین !؟

-همین حالا....

-خوب شد....یه حرفی هست که من حتما باید به تو بزنم.....

کنجکاو نگاهش کردمو گفتم:

-باشه عمه....

باهم رفتیم داخل...دوست داستم اول دوش بگیرم ولی خب...عمه درهر صورت دراولویت بود.

بیشتر از ده دقیقه بود که رو به روی هم نشسته بودو همو نگاه میکردیم....

حوصله ام از سکوتش که سر رفت پرسیدم:

-عمه...نمیخوای بگی چی شده!؟

سرشو تکون داد و گفت:

-چرا چرا....ببین....من....

-توچی عمه...

-من...

بازپریرم وسط حرفش و کنجکاوانه گفتم:

-تو چی عمه....!؟

عصبی شد و گفت:

-عمه و حناق...میزاری حرفمو بزنم یا نه!

با ترس گفتم:

-حله عمه حله....بفرما....

نفس عمیقی کشید و همونطور که با شرم دخترونه ای گوسه شالشو دور انگشتش پیچ و تاب میداد گفت:

-من یه خواستگار دارم....

تا اینو گفت شروع کردم خندیدن.چشم غره ی ترسناکی بهم رفت و بی ملایمت گفت:

-کووووفت!!! به چی میخندی!؟

زودی خودمو جمع و جور کردمو گفتم:

-ببخشید عمه....خب...حالا کی هست این مرد خوشبخت!؟

تو ذهنم بلند بلندخندیدم.دخترای جوون خواستگار نداشتن اونوقت عمه ی من با سابقه ی سه ازدواج ناموفق بازم خواهان داشت....کنجکاو پرسیدم:

-عمه نمیخوای بگی خواستگارت کیه!؟

-بین خودمون میمونه!؟

مطمئن گفتم:

-خب معلومه که میمونه....

با تهدید گفت:

-یاسمن از دهنت بپره به کسی بگی من تورو تیکه پاره میکنمو...

آب دهنمو باترس قورت دادمو گفتم:

-من غلط کنم عمه...

یه نفس عمیق کشید و آماده ی گفتن شد.خیلی تو کف فهمیدن هویت خواستگار عمه بودم....

من و من کرد و بعد درنهایت گفت:

-آقا رحمان!

تا اینو گفت ماتم برد و همینطور شوکه بهش نگه کردم....هاج و واج پرسیدم:

-منظورتون آقا رحمان بابای ایمان که نیست!؟

کاملا جدی جواب داد:

-چرا اتفاقا بابای ایمانو میگم....دیروز شب ازم خواستگاری کرد ....وای یاسی خوب شد که اومدی آخه من مونده بودم باید این خبرو با کی درمیون بزارم.... خب نظرت چیه!؟

من کاملا هنگ بودم......واقعا آقا رحمان از عمه فرخنده خواستگاری کرد!؟؟

واکش ایمان چی میتونه باشه....!؟ یا مثلا بابا....

پرسیدم:

-عمه واقعا همین آقا رحمان رو میگی!؟

با اخم گفت:

-نه پس ...بقال سرکوچه رو میگم! 

هنوزم برام دور از باور بود.اگه میگفتن الان روز بیشتر باورم میشد تا اینکه بگن آقا رحمان از عنه خواستگاری کرده....

عجب ماجرایی!

Report Page