Mmm

Mmm

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#ادامه_پارت_۳۱۵

باهمدیگه از خونه بیرون رفتیم....تا بیرون رو دویدیم و اونم بخاطر ایمان که مدام نق میزد و صدامون میزد...

بالاخره وقتی مارو دید ماشین رو روشن کرد و باز شروع کرد غرولند کردن...

من و یلدا پشت نشستیم و به ایمان نگاه کردیم که هی میگفت:

-چقدر لفتش دادین....عروسی که نمیخواین برین!

با اخم گفتم:

-ببخشیدا آقا ایمان...خیلی ببخشیدا....شدیدا ببخشیداااا ما مثل شما پسرا نیستیم که با یه زیر شلواری و یه تیشرت کارمون راه میفته دختریمو هزار بدبختی داریم...شلوار باید بپوشیم...مانتو باید بپوشیم...شال بپوشیم...اینو بپوشیم...اونو بپوشیم..

امیرحسین خندید و گفت:

-چشم چشم ...قانع شدیم عزیزم....

برخلاف امیرحسین ایمان که حسابی با من سر لج افتاده بود گفت:

-یه شلوار و یه مانتو و یه شال سه ساعت معطلی داره!؟؟؟ 

-بله داره!

از آینه نگاه غضب آلودی بهم انداخت...با اخم رومو ازش برگردوندم و نگاهمو دوختم به بیرون....

نگاهی به کارت بانکیم انداختم....پول خیلی زیادی توش نبود...یه جورای میشد گفت ته مونده ی پس اندازمه....

مامان و حاج باباهم که بخاطر سفری که رفته بودن تقریبا دستشون خالی خالی بود....

نباید به روی خودم میاوردم که پول زیادی ندارم....

ایمان ماشین رو نزدیک یه پاساژ بزرگ نگه داشت و بعد پیاده شدیم....

راستش شوق و ذوق نداشتم چون مطمئن بودم خیلی پول ندارم.....

چهار نفری وارد پاساژ شدیم....

بعد کلی گشت لباسهای داخل ویترین یه مغازه چشم یلدا رو گرفت....

اه لعنت...حالا که پول نداشتم همه جا پر از چیزایی بود که دلم میخواست....

یلدا به بلوز گلبهی رنگ اشاره کرد و گفت:

-اون چطوره....

عالی بود ...جوری که خودمم محوش شدم....سر تکون دادمو گفتم:

-بی نظیررررررر....

باهم رفتیم داخل....فروشنده بلوز رو آورد و جلومون بازش کرد...ذوق زده پرسیدم:

-قیمتش چنده ؟؟؟

لبخند زد و گفت:

-چیزی نیست...همش 350هزار تومن.....

چشمام از کاسه در اومد..یه بلوز خونگی سیصد و پنجاه!؟؟؟ هیییییی وااااای!

یلدا که اصلا پول اینچزا واسش مهم نبود گفت:

-خیلی خوشگل....سایز منو میدید امتحانش کنم ....

-چشم حتما....

فروشنده بلوز سایز تن یلدادرو بهش داد و اونم رفت تو اتاقک ...

از نبود یلدا استفاده کردمو گفتم:

-ببخشید میتونم یه موجودی بگیرم....

باخوش رویی گفت:

-بله خواهش میکنم!

فورا کارتمو از کیف بیرون کشیدم و یه موجودی گرفتم....همش پنجاه هزار تومن تو کارتم بود.....ایشششش...تف تو ای شانس....

-یلدا کجاست!؟؟

فورا چرخیدم و یه ایمان نگاه کردم....دستپاچه گفتم:

-توی...توی اتاقک .....داره لباس رو امتحان میکنه!

مشکوک نگاهم کرد و گفت :

-آهاااان....یکم عجله کنید....

چند دقیقه بعد یلدا اومد بیرون و گفت لباس رو دوست داره و پسندیده....راستش منم خیلی خوشم اومد ازش اما من کلا فقط پنجاه تومن داشتم.....

یلدا اصرار کرد که واسه منم بخره اما من قبول نکردم...دلم میخواست اگه قراره چیزی بخرم با پول خودم باشه.....

چند جای دیگه هم رفتیم....

یلدا خرید میکرد و هرچی دلش میخواست می خرید اما من به بهونه های مختلف هیچی نمیخریدم....

امیرحسین هم زیاد اصرار میکرد اما من بازم هزار و یه بهونه مختلف جور کردم....

غرورم اجازه نمیداد...از امیرحسین پول بگیرم چون میدونستم اونم تازه درگیر کارشه و ممکنه خیلی دستش باز نباشه.....

از یه جایی به بعد دیگه من تو کافه پاساژ نشستم و گفتم ج

Report Page