Mlp

Mlp

نیستم

#پارت_۳۱





با اون صدای بم و اغواگرش گفت:



-مثلا چجوری اجازه نمیدی!؟؟؟



فاصله ی کمش باعث شده بود سکوت کنم.آخه فکر کنم هرکس دیگه ای هم جای من بود همینقدر دستپاچه میشد...دلیلشم این بود که این بشر یکم زیادی جذاب بود..حتی یه لحظه پشیمون شدم از 

اینکه چرا اون حرف رو زدم...ولی درنهایت گفتم:



-نوشین دخترخاله ی من...باید ازش دفاع کنم...



انگار که حرف خنده داری شنیده باشه گفت:



-چون دخترخاله ی توئه دلیل نمیشه آدم خوبی باشه....



-اون بد نیست...



-من گفتم بد!؟



-پس چرا باهاش خوب نیستی!؟؟



ته مونده ی سیگارش رو پرت کرد دور و گفت:



-کی گفته ما باهم خوب نیستیم...!؟



آدمو گیج میکرد.هم‌باحرفهاش هم با سوالهاش هم با جوابهاش....واسه همین گفتم:



-من اصلا شمارو نمیفهمم....حرفهاتون باهم تناقض داره....



بلند شد....پشت شلوارش رو تکوند و گفت:



-دقیقا کجاشو نمیفهمی!؟



منم با برداشتن آشغالا بلند شدم.ظاهرا وقت رفتن بود...تو همون حین گفتم:



-اونجا که یبار بدشو میگید و بار دیگه مدعی میشین مشکلی باهاش ندارین...



دستاشو تو جیب شلوار جینش فرو برد و همونطور که جلوتر از من قدم برمیداشت و گفت:



-خب واقعا همینطوره....من...فقط...به عنوان یه مرد ۲۷ساله....



اینجا که رسید مکث کرد.چرخید سمتم...زل زد تو چشمام و گفت:



-تو اینطور فکر کن که من دلم میخواست دست کم همسرم همسن و سال خودم باشه...ازم کوچیکتر باشه نه بزرگتر...



دوباره راه افتاد...پس به این دلیل با نوشین به مشکل برخورده بود...!؟؟ بخاطر سن و سال...!؟من که فکر نمیکنم مشکلشون فقط به این دلیل باشه....آشغالا رو انداختم تو سطلی که همونجا بود و بعد دویدم دنبالش و گفتم:



-چیزی که مهم شعور آدم...شاید نوشینی که از شما بزرگتر بتونه درکتون کنه اما اونی که همسن و سالتونه یا حتی کوچیکتر نتونه....



حالا تقریبا شونه به شونه ی هم داشتیم از سرازیری پایین میرفتیم...تو جواب حرفم بهم گفت:



-توضیح دادن بعضی چیزا بیفایدس...نه من میتونم نوشین رو بفهمم نه اون....حتی تو مسائل جنسی....حتی واسه سکس....



از صراحت کلامش یکم خجالت کشیدم....یعنی واقعا بخاطر سکس باهم مشکل داشتن!؟ حالا اینکه مشکل از کدومشون بود باز واسه خودش مسئله ای به حساب میومد....



آهسته و باخجالت گفتم:



-بعضی چیزارو میشه با حرف حل کرد...!!! شاید اگه بشینین و در مورد مشکلاتون حرف بزنید همه چیز حل بشه....



تقریبا دیگه نزدیک ماشینش شده بودیم.رفتیم جلو و سوار شدیم...ماشین رو روشن کرد و گفت:



-بشینیم و حرف بزنیم!؟؟ نوشین به تنها چیزی که اهمیت میده کار و کار و کار....من دلم میخواد خیلی چیزهارو باهمسرم تجربه کنم اما نمیشه...دلایل هم‌زیاد هستن...واسه همین که میگم شاید اگه...همسرم‌‌ تقریبا همسن و سال خودم بود بهتر میتونستم از زندگی لذت ببرم...مثلا....همسن تو.....



تا اینو گفت قلبم اومد توی دهنم....هاج و واج نگاهش کردم.آب دهنمو قورت دادم و سرم رو باخجالت پایین انداختم ...نمیدونم چرا این لحرف رو زد......

و نمیدونم با گفتن این حرف میخواست به چی اشاره بکنه....

Report Page