Mkl

Mkl

دنیا

#پارت_۳۲۱



✨✨ تیغ زن ✨✨




ترانه بطری به دست اومد سمت مایی که داشتیم از اون کلبه عکس مینداختیم.

رنگش پریده بود و کاملا مشخص بود اولینباره تا به این حد باهمچین ماشینی از خونه شون دور میشه!

وقتی به سمت چشمه ای که از کنار مسیر رد میشد اومد و بهش نزدیک شد، چند مشت آب به صورتش پاشید تاحالش جا بیاد.

آریو اما انگار همچنان نگرانش بود و این نگرانی اصلا به دل من ننشست.

دستاشو رو نرده های چوبی ایوون گذاشت و با یکم تا کردن کمرش از همون فاصله و ارتفاع ترانه رو نگاه کرد و پرسید:



-فرحبخش اهووووی! درچه حالی!؟



عین چوپونی که توی طبیعت بود بقیه رو صدا میزد. نیششم که الحمدالله همیشه باز بود.ترانه سرش رو بلند کرد و سعی کرد تمام انرژی باقیمونده اش رو تخلیه کنه تو صداش تا بتونه این صدارو به گوش توانا که خیلی ازش فاصله داشت برسونه:



-بله دکتر جا بهترم!اممنون



دستشو تکون داد و گفت:



-پاشو بیا بالا یه چیزی بخور بهتر هم میشی!


اعصابم از دستش خورد شد.ادعا میکرد یه دل نه صددل عاشق من ولی الان اینجوری واسه ترانه خودش رو میکشت.

منم از اینکه ازم فاصله میگرفت ناراحت که نبودم هیچ تازه حس خوبی هم داشتم.

من فقط میگفتم چرا حرفش با عملش نمیخونه!؟ 

واقعا چرا این دو موردش باهم همانگی نداشتن!?

دست به سینه لب به دندون گرفتم و سرم رو برگردوندم سمت نرگسی که با هیجان عکسهای که گرفته بود رو نگاه میکرد.

نگاه هاش تحسین برانگیز بودن.

سرش رو بلند کرد و گفت:



-خیلی عالی شدن...خوشبحال دکتر توانا.شنیدم میخواد اینجا یه کلبه بخره...در توان من بود حتما اینکارو میکردم.



به شوخی گفتم:



-در توانت نیست!؟



خندید و گفت:



-نه فعلا که درتوان تواناست..



اینبار باهم خندیدم.نرگس با لذت دوردست رو نگاه کرد و گفت:



-میدونی چیه بنفشه...صبحی که توی یکی از کلبه های اینجا از خواب بیدار بشی زمین تا آسمون با صبحی که بخوای تو تهرون پر از دود بیدار بشی فرقشه...بعدازظهری که از اینجا بزنی بیرون تا سبدتو از درخت گیلاس کنار کلبه ات پر بکنی زمین تا آسمون با بعدازظهری که باید تو تهرون لابه لای جمعیت بخزی و وقتتو تو ترافیک هدر بدری فرقشه... 

زندگی اینجا یه مزه ی دیگه میده!



لبخند خسته ای زدم و گفتم:



-ظاهرا خیلی شیفته ی اینجا شدی...


-خیلی! 


مسخره بود اگه میگفتم هر آن انتظار داشتم آریو همونطور که ترانه رو برای خوردن ناهار صدا زد، مارو هم صدا بزنه!؟

اصلا برای همین اونجا موندم.

موندم که ببینم اینکارو میکنه!نرگس از درخت گیلاس کنار کلبه عکس انداخت و همزمان گفت:



-بنفشه من اونقدر عاشق اینجا شدم که اگه یکی از اخالی اینجا ازم خواستگاری کنه حتما اوکی رو میدم!



آهسته خندیدم و گفتم:



-دختر شهر به درد پسر روستا نمیخوره!


سرشو برگردوند سمتم و پرسید:



-کی اینو فرموده!؟



-بابا بزرگم...میگفت روستاییا بر طبق گفته ی حسین پناهی یه اعتقاد مهم دارن و اونم اینکه اونا حاضرن به کشک شور بسازن اما فریب قند شهر رو نخورن!



شروع کرد خندیدن.درست همون موقع انتظار من به پایان رسوند، چون آریو باز اومد سمت نرده ها و با صدای بلند گفت:



-خانم عزیزی...عکاسی رو برار برای بعدا...نیای غذا گیرت نمیادااا...



نرگس سرش رو سمت توانا چرخوند و گفت:



-چشم آقای دکتر



-دوستتم باخودت بیار!



دوستت...هه!

منو " دوستت"خطاب میکرد. تکلیفش باخودش چی بود!؟ 

میخواست مثلا منو بچزونه؟ میخواست بگه همونطور که دوستم داره همونقدر راحت هم میتونه کنارم بزاره !؟

واقعا میخواست چی رو برسونه....

چی رو میخواست به من بفهمونه !؟

ترانه دوربینش رو توی کیفش گذاشت و گفت:



-بیا بریم...بیا بریم که خیلی دیر شده.دکتر توانا راست میگه.دیر بریم چیزی از اون غذاهای خوشمزه برامون باقی نمی مونه! 



باهمدیگه به راه افتادیم سمت کلبه.

توانا بیش از همیشه از چشمم افتاد.بیش از همیشه.

Report Page