Mka

Mka

دنیا

#پارت_۳۸۳



✨✨ تیغ زن  ✨✨




قبل از اینکه راه بیفتم و برم سمت اتاق رو به خانم شکوری که سرش هم حسابی شلوغ بود و پشت میزش کامپیوتر رو چک میکرد گفتم:


-صبحت بخیر خانم شکوری


گرچه با سگرمه های درهم و عصبانیت و غرولند کنان از کامپیوتری که نمیدونم به چه علت رو اعصابش رفته می نالید اما با دیدن من در ثانیه خندون شد و گفت:



- صبح شما هم بخیر آقای دکتر.خوب هستین؟ خانواده خوبن؟ خوبین؟ خوشین؟ سرحالین؟



خب خوشحال بودم از اینکه لااقل گاهی آدما با دیدن من خلق و خوشون بهتر میشه.

اجازه دادم تا این خانم چهل و چند ساله ی دوست داشتنی به عادت همیشگی  سلام احوال پرسی هاشو ردیف کنه و بعد گفتم:



-ممنون خانم شکوری.خوبم عالی ام ...میشه یه خواهشی ازتون بکنم!؟



خیلی سریع گفت:



-بله بله شما ده تاخواهش بکنید اقای دکتر



خندیدم و گفتم:



- نه همون یه خواهش بسم.به خانم حقیقی اگر هستن و هنوز نرفتن بگین بیان اتاق من...



-اتفاقا دیدم که میخواست بره الان میرم صداش میزنم..



تشکر کردم و راه افتادم سمت اتاقم و با باز کردن در رفتم داخل.

لپتامو روی میز گذاشتم و کرکره ی پنجره رو کشیدم پایین که یه نفر به در زد.حدس زدم بنفشه اش و چقدر هیجان دیدنش رو داشتم.انگار چند هفته بود ندیدمش نه چند ساعت.


-بیا داخل....


دستگیره بالا و پایین شد و در خیلی آروم کنار رفت.همین که چشمم به صورتش افتاد حتی یادم رفت سلام بکنم.

محو تماشاش بودم که خودش گفت:



-سلام...خانم شکوری گفت باهام کار داری!



تکیه از میز برداشتم و با اشاره ی دست ازش خواستم بیاد جلو.بی حرف چندقدمی اومد سمتم.لبخند زدم و خودم اون فاصله رو پر کردم.

دستمو زیر چونه اش گذاشتم و گفتم:



-صبحت بخیر عزیزم.خوبی!؟



لبخند ملیحی روی صورت خوشگلش نشست و جواب داد:


-خوبم ممنون.تو خوبی!؟ مادرت چطوره...!؟



صورتشو با پشت دست نوازش کردم و لب برجسته و گوشتیمش رو خیره نگاه کردم و همزمان جواب دادم:



-من تورو میبینم عالی ام...مامان هم خوبه!


دستامو آهسته تا دو طرف کمرش پایین آوردم.نمیدونستم چرا جهت چشمام از رو لبهاش کج نمیشدن.یکم خسته و بیخواب به نظر می رسید.

اونقدری دوستش داشتم که دیشبو درست و حسابی نتونستم بخوابم چون مدام باخودم میگفتم چجوری میتونم سر آروم رو بالش بزارم وقتی اون بیداره و داره بیخوابی میکشه؟

دستامو رو پهلوهاش ثابت نگه داشتم و گفتم:



-دیشب اذیت شدی آره؟


آهسته جواب داد:


-نه خیلی....


-بنفشه من دیگه دوست ندارم که تو شب کار باشی...دیشب همه اش تو فکرت بودم...چشماشو...قشنگ معلوم بیخوابی!؟ بنفشه بزار بغلت کنم...



دستامو باز نگه داشتم تا بغلش کنم اما اون مضطرب گفت:



-آریو...نمیشه...اینجا نمیشه...



ملتمس نگاهش کردم.به بغل کردمش احتیاج داشتم.دلم میخواست تو آغوشم فشارش بدم و اگه اینکارو نمیکردم تو کفش میموندم.


-بنفش...بزار بغلم کنم...یه کوچولو!


نفس عمیقی کشید و ناچار گفت:


-باشه...


خوشحال شدم و بی فوت وقت بغلش کردم.قدش خیلی کوتاه تر از من بود و سرش رو به جای شونه ام گذاشت رو سینه ام.دستامو دکر تنش حلقه کردم و آهسته لب زدم:


" کی میشه تو مال من بشی"



دستشوروی کمرم گذاشت و با تذکر پرسید:


-حواست هست کجاییم!؟


نفس عمیقی کشیدم و گفتم:


-اهوووم..حواسم هست. امشب هم شیفتی...؟



-نه دیگه.. مثل قبل همون شیفت صبحم!



لبخندی رضایت بخش زدم و گفتم:



-خوبه خوبه...اینجوری بهتره! خیلی هم بهتره!پس امشب آماده باش چون میخوام دعوتت کنم یه جای خوب...من و تو و مامان!



تا اینو گفتم فورا از آغوشم جدا شد.چشمای مضطربش روی صورتم به گردش دراومد.

لبهای خوشگلشو که چه با رژ چه بی رژ همیشه سرخ عین انار بودن ازهم بار کرد و گفت:



-امشب !؟ ساعت چند؟؟



دماغمو چین دادم و متفکرانه پشت کله امو خاروندم و جواب دادم:



-ساعتشو دقیق نمیدونم چون قراره یه سر به عمه ام بزنیم ولی زودتر میبرمش که شب بتونیم سه تایی بیرون همو ببینیم..خوب دیگه آره!؟



با یه حالت دستپاچه پرسید:



-خودش خواسته منو ببینه!؟



لب باز کردمم و گفتم:



-آااا...خب.....



نمیدونستم چیبگم.جواب مشخص بود ولی مطمئن بودم با شنیدمش ناراحت میشه.مامان اوایل خیلی زیاد اشتیاق و شوق دیدن بنفشه رو داشت اما خیلی یهویی اونهمه اشتیاق جاش رو به حس های متضاد داد.

دیگه نمیخواست ببینش و حتی اونو انتخاب غلط میدونست.

من نمیخواستم بنفشه رو نگران کنم برای همین بعداز کلی من و من جواب دادم:



-اون تورو خیلی دوست داره و خیلی دلش میخواد ببینت...بخاطر تو از بیروت اومد...فقط بخاطر تو و دیدن تو!



حرف من آرومش کرد چون به وضوح یه نفس آروم کشید....

Report Page