Mission

Mission


مغزش توانایی هضم خبری که از زبون

رئیسش شنیده بودو نداشت. تموم تنش از شدت خشمِ تو وجودش گُر گرفته بود...

با قدم های سریع خودشو به داخل اتاقش توی اون ساختمون لنتی پرت کرد... بار دیگه حرفای یانگ تو ذهنش تکرار شد:

_نامجون یه نیروی جدید برام فرستاده، تا فردا میاد اینجا... خیلی ازش تعریف می‌کرد، اینجور که میگفت هم از نظر جسمی به دردمون میخوره هم هوش بالایی داره...

تهیونگ که با شنیدن اسم نامجون تعجب کرده بود، بدون اینکه تو ظاهرش اینو نشون بده با صورت مثل همیشه سردش از یانگ پرسید :

_ اسمش چیه رئیس؟

_ صداش میزنن جی...

تهیونگ بعد از شنیدن اون اسم تموم بدنش یخ کرد... این بار دیگه نتونست بی تفاوت باشه و با ناباوری به صورت یانگ نگاه کرد، فقط لب هاشو میدید که تکون میخورن اما صدایی ازش نمیشنید...

با تکون دست رئیسش به سختی تونست ازون حالت خارج بشه و خودشو جمع و جور کنه...

یانگ با اخمایی تو هم بهش نگاه کرد :

_ حالت خوبه؟! فهمیدی چی گفتم؟

_ بخشید رئیس حواسم پرت شد، میشه دوباره تکرار کنید؟

یانگ با حالت مشکوکی بهش نگاه کرد، تا حالا اینجوری ندیده بودش...

_ گفتم بهش میگن جی... ازت میخوام تا یه مدت پیش خودت نگهش داری، ازش مطمئن شو که دست از پا خطا نمیکنه، قوانینو بهش یاد بده، خلاصه حواست بهش باشه.

بعد در حالی که آروم از جاش بلند میشد دستاشو تو جیباش برد و به سمتش حرکت کرد، با یه پوزخند مغرور کنارش ولی در جهت مخالفش متوقف شد:

_ نامجون بار اول بهم بهترین نیرومو داد و الان هم امیدوارم دومیش مث تو خوب باشه وی.


چشماشو محکم بست، خودشو به آشپزخونه کوچیکش رسوندو سرشو کامل زیر شیر آب برد، شاید اون از حرارت بدنش کم میکرد...

با همون صورت خیس به سمت تخت رفت و روش نشست...

سیگارشو از جیب شلوارش درآورد، با فندکی که روی میز کوچیک کنار تخت بود روشنش کرد، پک عمیقی بهش زد و گذاشت اثر نیکوتین کمی از تشویش درونش کم کنه....

تهیونگ هنوز تو ذهنش دنبال یه نشونه تو حرفای یانگ بود، نشونه ای که شاید بهش بگه داره اشتباه میکنه، شاید نامجون اونو نفرستاده، شاید جی همون پسر نبود... اما لنتی مگه چند نفر میتونستن توسط نامجون معرفی بشن و به این اسم شناخته شن.

آروم دراز کشید... چشماشو بست، میدونست امشب به خاطر حجوم افکار ترسناک و نگران کننده خواب به چشماش حرومه... میترسید از رو به رویی با فردا، از جی... از جونگ کوک...


********


صبح زود تر از حالت عادی برای رفتن آماده شد. اضطرابی که داشت اونو مجبور می‌کرد زودتر ازونجا بزنه بیرون...

به محض خروج از اتاق همون نقاب سرد و خونسرد همیشگی رو به چهرش زد.

به سمت سوله رفت تا به کارا سرو سامون بده...

داشت برای محموله ای که قرار بود اون روز جابجا بشه هماهنگی میکرد. یکی از افراد رو دید که داره به سمتش میاد : قربان، رئیس گفتن برین به اتاقشون... تکون ریزی به سرش دادو با حرکت دست بهش گفت که مرخصی.


به سمت اتاق یانگ حرکت کرد، میدونست برای چی صداش زده، قرار بود یک معامله خیلی بزرگ با یکی از بزرگترین قاچاقچی های مواد تو ژاپن داشته باشن... اون خیلی وقت بود که منتظر همچنین روزی بود، 4 سال تمام... اما درست همون موقعی که داشت به نتیجه می‌رسید یه نگرانی بزرگ اونو از ادامه کار ترسوند...

تقه ای به در زد و با صدای بیا داخل یانگ وارد شد، رو به روی میزش وایساد، با اخم و صدای همیشه بمش رو به مرد سر تکون داد :

_ در خدمتم رئیس

_ با واسطمون صحبت کردم، همه چی اوکی شده، قراره به زودی معامله رو انجام بدیم.

_ رئیس شما از اون واسطه مطمئنید؟ میخواید راجع بهش تحقیق کنم؟

_ نه ، من بهش اعتماد دارم، کارش درسته.

پسر هربار سعی میکرد تا به هر طریقی از هویت واسطه مطلع بشه، به در بسته میخورد، یانگ حاضر نبود اسمشو بگه .

به اجبار برای تایید حرف مرد سر تکون داد.

_ روزی که میخوایم جنسارو بفرسیم تو هم قراره باهاشون تا مرز بری تا خیالم از همه چی راحت باشه.

_ بله رئیس م...

حرفش با تقه ای که به در خورد نصفه موند.

شخص پشت در با صدای یانگ درو باز کرد و داخل شد، جایی نسبتا دور به تهیونگ اما به موازاتش ایستاد، سرشو به نشونه احترام کمی برای یانگ خم کرد.

_ جی هستم قربان

تهیونگ که تمام دیشب خودشو برای همچنین موقعیتی آماده کرده بود اما باز هم نتونست بی تفاوت باشه و به سمتش برنگرده.

خدای بزرگ اون خیلی تغییر کرده بود، اندامش، چهرش، حتی صدای لعنتیش نسبت به 4 سال پیش پخته تر شده بود...

جونگکوک هم با نگاهی مثل خودش سعی داشت اونو آنالیز کنه...

با صدای یانگ هر دو به سمتش برگشتن :

_ اومم خوشم اومد، نامجون دقیقا میدونه من چی میخوام.

پوزخندی زد چند بار از بالا تا پایین پسرو با نگاهش از نظر گذروند :

_ اوکی جی بیرون منتظر بمون

Report Page