Miss you
@KimTae_Familyبا وحشت از خواب بیدار شد و فریاد زد...
عرق سرد روی کمر و صورتش نشسته بود و سینهاش خس خس میکرد...
نفس نفس میزد و ضربان قلبش روی هزار بود!
دستش رو کنارش کشید و وقتی متوجه نبود جونگکوک شد، ترس وجودش رو بلعید...
ناخداگاه اشک داخل چشمهاش حلقه زد و ثانیهای بعد روی گونههای سردش جاری شد!
- کجایی؟!
با صدای ضعیفی زمزمه کرد و روی تخت نشست.
زانوهاش رو جمع کرد و دستهاش رو دورشون حلقه کرد...
دست خودش نبود، ترس از دست دادن جونگکوک اون رو به جنون میرسوند...
- جونگکوکا... کجایی؟!
صداش به قدری ضعیف بود که خودش هم به زور میشنید...
سرش رو روی زانوهاش گذاشت...
همهی دلیلی که باعث شده بود هفت روز هفته رو کابوس ببینه، برمیگشت به دو سال قبل!
وقتی که با تموم وجودش عاشق جونگکوک شده بود و جلوی چشمهای خودش بهش شلیک کردن!
وقتی که جونگکوک ده ماه تمام، بدون هیچ علائم حیاتیای، توی کما به سر میبرد...
آره!... کابوسهای تهیونگ، دقیقا از همون زمان شروع شده بودن...
میدونست که جونگکوک کمتر از چند ساعت دیگه، برمیگرده خونه، ولی اون کابوس لعنتی، دیوونهاش کرده بود!
با بیطاقتی گوشی رو برداشت و با انگشتهای لرزونش، شماره جونگکوکش رو گرفت.
قبل از اینکه بوق سوم بخوره، صدای گرم جونگکوک پشت گوشی پیچید:
- جانم؟!
صداش به قدری گرم بود که سرما، از وجود تهیونگ پر کشید...
- تهیونگ؟!
بغضش رو قورت داد و با لبخند آمیخته به اشک، گفت:
- دلم برات تنگ شده... میشه بیای؟!
- معلومه که میام بیبی... من نمیتونم اجازه بدم تو دلتنگم باشی!
و گوشی رو قطع کرد...
تهیونگ سرش رو دوباره روی زانوهاش گذاشت.
تمام فکرش، سمت پسری بود که با لجبازی تمام، قلبش رو به دست آورده بود!
پسری که، وقتی تهیونگ دور خودش دیوار محکمی از جنس نفرت و غرور کشیده بود، با صبوری اون رو دیوار رو خراب کرده و دورش رو با عشق پوشونده بود!
زمان از دستش در رفته و نمیدونست چقدر به جونگکوک فکر کرده، وقتی که به جونگکوک فکر میکرد، وقتی که کنارش بود، وقتی که سرش رو روی سینهاش میگذاشت و صدای ضربان قلبش، مسکن تموم دردهاش میشد، گذر زمان رو احساس نمیکرد...
فقط به خودش میاومد و میدید عقربهی ساعت، به سرعت تمام گذشته و اون کنارجونگکوکش، مایلها از زمان و مکان فاصله گرفته!
با صدای باز شدن در اتاق، با بیقراری سرش رو بالا آورد...
قامت جونگکوک، چارچوب در رو به زیباترین شکل ممکن، آراسته کرد...
- بیبی؟!
تهیونگ روی زانوهاش نشست و با نزدیکتر شدن جونگکوک به تخت، روی زانوهاش بلند شد.
با دلتنگی، و لبخند زیبایی که صورتش رو شبیه فرشتهها میکرد، دستش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و لبهای سرخش رو روی لبهای پسر گذاشت.
دست جونگکوک، کمر باریکش رو قاب گرفت و دست دیگهاش با مکث، پشت گردن پسر نشست...
لبهاش رو به نرمی یک برگ گل بوسید و عطر مست کنندهاش رو با لذت به ریههاش، فرستاد...
تهیونگ برای اون، حکم لیوان آبی رو داشت که وسط صحرا، وقتی که داشت از تشنگی میمرد، پیداش کرده بود و به هیچوجه حاضر نبود اون رو از دست بده یا با کسی تقسیم کنه!