Miss you..

Miss you..

𝖦𝗎𝖺𝗋𝖽𝗂𝖺𝗇 [ @ChanhoIsMinchan ]

دلتنگ بود؟ اون فراتر از دل‌تنگی بود، دل‌تنگیش به عطر تنش، به موهای بلوند، به اون بازوهای پهنی که بینشون محبوس به قصد یک آغوش می‌شد و خنده‌ی دل‌فریبش از گیر انداختن خودش بالا می‌رفت . . .

مینهو انقدر دل‌تنگ بود که بعد رفتنش، نه غذای کافی خورده بود و نه خوابِ درستی داشت؛ گیتارهای الکتریک آویزون به دیوارِ سبزِ لجنی اتاقش، بهش التماس می‌کردن تا اون‌هارو به قصد زخم کردن سرانگشتاش بنوازه و چان هم درحالی که با چسب‌زخم، سر انگشتاش رو می‌بست، دست‌هاش رو می‌بوسید و می‌گفت:

"دست و انگشتای یه گیتاریست، براش مثل گیتارش می‌مونن عزیزِ من. حیفِ این انگشتای قشنگت نیست زخمشون می‌کنی؟"

و مینهو توی اوج فقدان و خمود از افسردگیش بود و رنج می‌برد از این‌که نمی‌تونست به این حرف‌های عاشقانه و لطیف چان لبخند بزنه و توی دلش کارخونه‌ی قند راه بندازن؛ اما حالا چان نبود، نه برای بوسیدن زخمِ سرانگشتاش، نه موقع نوشتن لیریک آهنگ‌هاش، نه موقعی که آهنگ رو می‌خوند و چان هم کمکش اون رو ضبط می‌کرد.

به ابرهای تزئین شده‌ی سقف بالاسرش نگاه کرد، ابرهای تزئینی، خورشید پشت پنجره‌اش، پولارویدهای بالاسر کامپیوترش که عکس‌های دونفره‌ی خودش و چان بود همه‌ی این‌ها بهش دهن‌کجی می‌کردن و مینهو با تمام وجود ابراز تنفرِ اون اشیا رو، توی گوش‌هاش به وضوح می‌شنید...

رمق نداشت لباس کافی بپوشه، پس فقط به پیرهن سفید جا مونده از چان بسنده کرد و توی خودش مچاله به خواب عمیق رفت، توی خوابش چان حضور داشت، توی یه گندم‌زارِ طلایی‌رنگ که می‌دونست مکان موردعلاقه‌ی چانه، هردوشون لابه‌لای خوشه‌های گندم می‌خندیدن...

می‌خندید و از ته دل بودن خنده‌هاش رو احساس می‌کرد، خنده‌هایی که از ته دلش می‌اومدن و به شیرینیِ یک نوزاد تازه متولد شده بودن و اون توی عالم بیداری از داشتن و حس کردنشون محروم شده بود...

مثل همیشه سکانس پایانی خوابش با آهنگی که خونده بود و با رفتن چان به اتمام می‌رسید و با آشفتگی از خوابش می‌پرید به هدف این‌که چان کنارش باشه، درآغوشش بگیرتش و دم گوشش نجوا کنه:

"نترس عزیزِ من، اون فقط یه خواب بود. من همین‌جا کنارتم، کنار تو؛ هیچ‌جایی قرار نیست برم!"

اما نبود، چان خیلی وقت بود که نبود، و این نبود تقصیر خودش بود. به خوبی صدای دادهایی که حنجره‌اش رو چنگ می‌انداختن به یاد داشت، فریادهایی که باعث جوشش چشمه‌ی اشک خودش و چان شده بود، حرف‌هایی با مظمون "اینکه هرگز قرار نیست خوب بشه، هرگز قرار نیست افسردگی رو شکست بده و با تمام وجود کنارش بخنده" و در آخر درخواستی برخلاف میلِ قلبی خودش برای این‌که چان بخاطر روانش، کنارش از بین نره...

"من خوب نمی‌شم چان، من هیچ‌وقت خوب نمی‌شم، این منِ لعنتی انگار داره روحم رو جسمم رو توی خودش غرق می‌کنه‌، من دارم عذاب می‌کشم و تو داری پابه‌پای من از بین می‌ری...

ازت می‌خوام بری، نمی‌خوام تو رو کنار خودم نگه دارم درحالی که نمی‌تونم بهت عشق بورزم و پر از فقدانی‌ام که تجربه نکردم چان...

برو، لطفا برو و به پای آدمی که زندگی می‌کنه تا روز مرگش فرا برسه نمون!"

اما مینهو، دلش بودن می‌خواست، دلش آغوش، حرف‌ و لبخندهای دلنشین چان رو می‌خواست که با وجود افسردگیش نورِ امیدی بودن برای این‌که دست‌وپا بزنه خودش رو از باتلاق نجات بده. اما چان رو از تموم جاهایی که می‌تونست بهش دسترسی باشه مسدود کرد و حالا فهمیده بود که چان به زودی قراره نامزد کنه و مینهو از این‌که اون دختر قرار بود شاهد تمام عاشقانه‌ها و لبخندهای چان باشه، مملو از حسادت بود...

چشم‌هاش رو بست، چان جلوی چشماش بود و این اذیتش می‌کرد؛ چشم‌هاش رو باز کرد و بخیه‌های روی مچ دستش به این پریشونیش پوزخند زدن. هدفونش رو برداشت، صدای آهنگی که خونده بود رو زیاد کرد، اجازه داد تمام تنش با دادهایی که توی آهنگ کشیده بود آرامشِ نسبی‌ای بگیرن و اشک‌هاش روون بشن...

اجازه داد که برای چندمین بار بشکنه، خودش رو از روندن چان سرزنش کنه و بعد با جمله‌ی "دیر یا زود بخاطر اینکه خوب نمی‌شدی رهات می‌کرد، مینهو. کار خوبی کردی گذاشتی بره" خودش رو دلداری بده؛ اشک‌هاش گونه‌های رنگ پریده‌اش رو خیس کردن و صدای آهنگ بلندتر از قبل فریاد کشید:

فردا تو از پیشم میری

و من دلتنگت خواهم شد

اره من دلتنگت خواهم شد

من دلتنگت خواهم شد..."

با آهنگ به آرامی زمزمه می‌کرد و دل‌تنگی تمام وجودش رو بیشتر به آتش می‌کشید و مرگ رو توی لابه‌لای مویرگ و رگ‌هاش احساس می‌کرد...

اما دیگه طاقت نداشت، از سردیِ بدنش بدون گرمای آغوش چان کم آورده بود، از نبودِ اکسیرِ خوش‌حالی‌ای که از لبخندهای چان به وجودش تزریق می‌شد، از اون شب‌هایی که تا صبح از پنجره‌ی اتاقش ستاره‌هارو نگاه می‌کردن و چان قصه‌ی هر صورت فلکی رو براش می،گفت.

مینهو از نبودِ قسمتی از وجودش حالا بی‌طاقت، تمام مسدودیت‌های چان رو برداشت. به صفحه‌ی چت خودش و چان هجوم برد و چان آنلاین بود و داشت براش چیزی می‌نوشت...

"خیلی دلم برات تنگ شده لاو و تو هرگز این پیامم رو قرار نیست ببینی..."

پیامش رو، با دل‌تنگی که توی وجودش می‌رقصید، بوسید. لبخندی زد و درحالی که میکروفنش رو باز می‌کرد تا ویس بده، با صدای دورگه و بی‌حال از گریه‌ها و بی‌خوابی‌هاش، گفت:

"منم همین‌طور ستاره‌ی بخت... من هم دل‌تنگ آغوشتم..."

Report Page