Mirrors

Mirrors

@magical_rose

«یک بک‌آپ از همشون می‌گیری و به صورت کاغذی برام میاری.»

سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد تا به قدم‌های بلند سرپرست پارک برسه.

«بله خانم... فقط... اطلاعات اصلی رو چیکار کنم؟»

سرجاش ایستاد و به سمت منشی جانگ برگشت: «پاک می‌کنی. همه‌اشون رو.»

«منظورتون-»

«منظورم واضحه. دوست نداری که اون اطلاعات رو دو دستی تقدیم دادستانی کنیم؟»

منشی جانگ سرش رو پایین انداخت: «البته که نه.»

پارک سری تکون داد و وارد اتاقش شد.

کفش‌های پاشنه بلندش رو درآورد و گوشه‌ای انداخت. کت مشکی رنگی که دستش بود رو روی کاناپه گذاشت. با لبخند سمت میز رفت و با یک جهش لبه میز نشست. بدون توجه به برگه‌های پخش‌شده روی میز، به پشت، دراز کشید و سرشو روی کیبورد گذاشت.

به سقف چوبی خیره شد و پاهای آویزونش رو به حرکت درآورد. درست سر نهمین ضربه پاشنه پاش به بدنه میز، خانم یون بعد از در زدن داخل اومد.

بدون اینکه نگاهش رو از طرح‌های درهم سقف بگیره، خانم یون رو مخاطب قرار داد: «مثل همیشه سر وقت.»

پیرزن مثل کسی که به اندازه کل عمرش سرپرست بخش حقوقی شرکت dream رو درازکشیده روی میز دیده باشه، بدون هیچ تغییری تو صورتش، کفش‌های جلوی پاش رو کناری هول داد و سینی رو روی میز بین دو کاناپه گذاشت: «چیز دیگه‌ای نمی‌خواید خانم؟»

«ممنونم یون، می‌تونی بری.»

با سر کیبورد رو عقب‌تر هول داد و روی میز خودشو بالا کشید: «خیلی خب پارک رزان. وقتشه خودتو ثابت کنی.»

کف پاهاشو روی میز گذاشت و کف دست‌هاش رو طوری کنار گوشش قرار داد که انگشت‌هاش به طرف شونه‌هاش بود. نفس عمیقی کشید و برای تمرکز بیشتر لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست.

«از پسش برمیای دختر... سه!»

با یه حرکت سریع، ذهنش رو غافلگیر کرد. کمرش رو از میز فاصله داد و خیز برداشت تا حرکتی که جدیدا از استاد دفاع شخصی‌اش یاد گرفته بود رو پیاده کنه. پای راستش موفقیت آمیز روی میز اومد؛ اما پای چپش از لبه میز سر خورد و صحنه‌ای زیبا از به پرواز دراومدن برگه‌ها ساخت.

زانوش رو محکم با دست‌هاش گرفت و تو شکمش جمع کرد. بعد از درآوردن یه سری صداهای عجیب، خودش رو جمع و جور کرد و نشست. پاهاش رو دراز کرد و به پای چپش نگاه کرد: «تو... به خاطر کم‌کاریت جریمه میشی.»

نگاه چپی به زانوش انداخت: «اگر دوباره تکرار بشه، اخراجی!»

بلند شد و لنگ‌لنگان خودش رو به کاناپه رسوند و عطر چای رو نفس کشید.

باز هم لبخند روی لب‌هاش نقش بست. فنجون چای رو برداشت و جلوی بینی‌ش گرفت. پای آسیب دیده‌اش رو روی میز دراز کرد و کمی از چای نوشید.

گوشی رو از روی میز برداشت و شماره‌ای که حفظ کرده بود رو گرفت.

پا روی پا انداخت و سرش رو به کاناپه تکیه داد و دوباره به سقف خیره شد.

پوزخند زد و با اتمام بوق، شروع به صحبت کرد: «جوابم رو بعد سه تا بوق دادی.»

«تو-»

«ساکت شو و گوش بده. می‌خوام تا دو روز دیگه پولم آماده باشه وگرنه از اطلاعات خبری نیست.»

«تو دیگه کی هستی؟»

لحظه‌ای گوشی رو جلوی صورتش گرفت و با دیدن شماره اشتباه، چشم‌هاش گرد شد: «هی... بهتره به کسی چیزی نگی وگرنه به مادرت میگم چیکارا کردی.»

«تو از کج-»

سریع تلفن رو قطع کرد و ضربه‌ای به پیشونی‌ش زد. فنجون رو روی میز گذاشت و اینبار با دقت بیشتری شماره رو گرفت.

«پارک؟»

«اه دوباره باید تکرار کنم.»

«چی؟»

«ساکت شو و گوش بده. می‌خوام تا دو روز دیگه پولم جور بشه... وگرنه... اطلاعات کنسله!»

«اطلاعات... آماده است؟»

نفس عمیقی کشید و باز هم فنجون رو برداشت: «امروز به دستم می‌رسه.»

تلفن رو قطع کرد و روی میز انداخت.

روی کاناپه دراز کشید و دست‌هاش رو زیر سرش قلاب کرد.

دیگه کار کردن براش فایده‌ای نداشت. دلش برای این اتاق تنگ می‌شد. برای خانم یون و منشی جانگ.

«فکر کردن به اینجور چیزها فایده‌ای نداره پارک رزان. باید روی هدفت تمرکز کنی.»

تقریبا یک ماه پیش تصمیم گرفت از شرکت جدا بشه.

از روزی که وارد شرکت شد، می‌دونست شرکت پاکی نیست. براش مهم هم نبود. از نظر رز، یکم جابه‌جایی اعداد برای فرار از مالیات  ایرادی نداشت. مخصوصا تا زمانی که یه صفر به حقوقش اضافه می‌کردن. اما از یه جایی به بعد، درخواست‌هاشون بیشتر از جابه‌جایی یه سری اعداد بود. نتیجه این کارها هم ورشکستگی شرکت‌های کوچک برای زیرمجموعه شدن dream بود و این چیزی نبود که رز باهاش کنار بیاد.

دل‌کندن از منبع درآمدش و جایی که شش سال براش زحمت کشیده بود سخت بود؛ اما بودن در همچین مکانی، فقط باعث می‌شد از خودش بدش بیاد. پس تصمیم گرفت اطلاعات رو به یک دادستان بفروشه تا هم به یک پولی برسه و هم از شرکت جدا بشه.

دروغ بود اگر می‌گفت استرسی نداشت ولی به خاطر شجاعتش به خودش افتخار می‌کرد.

سعی می‌کرد افتخار به خودش رو اونقدر بزرگ کنه که احساس استرس و خیانت کردن محو بشه.

خودش رو سرگرم کارهای مختلف می‌کرد تا فقط این دو روز بگذره. بدون فکر اضافه.

به ساعت نگاه کرد: «نه و نیم... خدای من! پنج ساعت دیگه باید تو این مرکز فساد بمونم.»

روی مبل نشست و نگاهی به اطراف انداخت. لب پایینش رو کمی جلو داد: «چیکار کنم حالا؟ حوصله‌ام سر میره.»

نگاهش رو pc موند. ابروهاش بالا رفت و با دست‌هاش قلبی به نشانه علاقه بی‌حد و مرزش به منجی نازنین‌ش درست کرد.

بلند شد و به صورت لی لی خودش رو به صندلی رسوند.

سیستم رو روشن کرد و دست‌هاش رو بهم کوبید: «وقت بازیه.»

نخودی خندید و سرگرم بازی شد.


❅❅❅


دوربین شکاری رو از چشم‌هاش فاصله داد و به فرد کناریش خیره شد: «داره call of duty بازی می‌کنه؟»

در جواب جیمین سری تکون داد و دوربین شکاری‌ش رو کناری گذاشت: «این دختر تو یه سطح دیگه است.»

جیمین هم دوربین رو کنار گذاشت: «ممکنه اون حامی مهربانش باز هم برامون تله گذاشته باشه؟»

جونگ‌کوک از حالت نیم‌خیز خارج شد و وسایلش رو توی کوله گذاشت. موهاش رو به سمت عقب حالت داد و کلاه بیسبالی‌شو روی سرش گذاشت.

جیمین هم مشغول جمع کردن وسایل شد: «یعنی انقدر زود می‌تونه رد مارو بزنه؟»

کوله رو روی شونه‌اش انداخت و دست جیمین رو گرفت و بلندش کرد: «احتمال هر چیزی رو باید بدیم.»

با هم به سمت در پشت‌بوم رفتن.

پسر بزرگتر دستش رو دور گردن جونگ‌کوک انداخت: «امشب می‌ریم سراغش؟»

«نه. امشب تو میری سراغش.»

«دوباره نه! بازم می‌خوای کارهای هیجان‌انگیز رو خودت انجام بدی؟»

«زیاد طول نمی‌کشه. برای محکم‌کاریه.»

کوک پوزخندی زد و ضربه آرومی به شکم جیمین زد: «فرصت خوبی برای انتقامته.»

پسر مو نقره‌ای بلند خندید: «بی‌صبرانه منتظرشم.»

جیمین از گوشه چشم به چهره پسر کوچکتر نگاه کرد. با صدای آروم، اما جدی‌تری گفت: «دیگه نمی‌تونیم بیشتر از این برای این دختر وقت بذاریم.»

Report Page