Mirror

Mirror

μαύρο ψάρι
Butterfly


کنار دیوار روی زمین نشست. فریاد نمی‌زد. حنجره‌اش توان هضم افکار روان‌پریشانه‌اش را نداشت. تقاضای زیادی بود. تنها رهایی از بند هایی که در به اسارت بردنش به یک دیگر مجال اقتباس نمی‌دادند. رهایی از زندانبان‌های طبیعت که تمام مدت در کمین این زندانی بی‌ حکم، آن طرف دیوار به تمسخر او گرد هم جمع می‌شدند. خواسته زیادی بود.

طبیعت اگر با او سر جنگ هم داشت مگر او فرزند خودش نبود؟ مگر از وجود او زاده نشده بود؟ نه! او هرگز به چنین خفتی رضایت نمی‌داد. ساعتها نیز بگذرند و او کنار دیوار زانو بزند طبیعت ذره‌ای از تعادل خود خارج نخواهد شد.

اما؛ هیچکس برده و سرباز طبیعت نیست.

نیاز داشت برای بیمارش کاری کند. بیماری که هر فرد از زمان خلقت مسئول رسیدگی به ‌آن است، مراجعی که بی وقت و بی ثبات به درمان درمانگر خود پناه می‌برد.

اینبار او بود که به بیمارش نیاز پیدا می‌کرد. به یاد آورد؛ در کتابی خوانده بود «چگونه بیمار زمانی درمان درمانگر خود می‌شود؟ چنین روانی از بازسازی پدیده های موجود در گذشته و حال به درمان درمانگر بدل می‌شود در حالی که خودش نمی‌داند. در واقع هیچ‌یک نمی‌داند، که در پرتو دیگری میتواند ببیند.»

از آن زمین سنگی و سرد دل کند. به قصد پناه بردن به پنجره‌ای که اندازه یک دست هم نبود برخاست.

آوای زنجیرهای آهنینش تا رسیدن به جعبه چوبی پوسیده دوام نیاورد. قطعا زندانبانانش حرفه خود را به خوبی فرا گرفته بودند.

به سنگهای زمین سرد بازگشت. شقیقه هایش در آغوش دستانش گم شدند. گیسوانش به درخشندگی باران‌های اورانوس، ذراتی از کریستال که از آسمانش بر سطح زمین می‌تاختند.

چشمانش را به روی تیرگی که به پیش‌تر به سرخی میزد بست. خود را به دست جهان مصادیق ذهن سپرد.

در حال گذر به سمت درب‌هایی آغشته به بوته‌‌ی عظمیمی از خارهای صحرا. می‌دوید. گویا جهانی در انتظار او بود -و تنها خودش به این تصور اشتباه واقف بود-

چشم باز کرد؛ ایستاد.

سفیدی مطلق.

بدون هیچ نقطه‌ای، دیواری، صخره‌ای...

چشم گرداند؛ هیچ دری وجود نداشت. به کدام سمت و سو می‌رفت!

جرقه‌ای از نور در دوردست راه را بر آن مسافر سرگردان باز کرد. تنها یک قدم و چیزی شبیه به یک سیاه‌چاله‌ او را به مقصد دیگری فرستاد.

باز هم سفیدی مطلق.

این جهان تهی از هر شمایلی از او چه می‌خواست؟ شاید تقدیر، در دفتر خاطراتش او را تا دیدار مرگ در بند به تصویر کشیده است. چگونه خود را از بند تقدیر می‌رهانید؟

احساسی از درد بر جسمش غلبه کرد. به سطح زیر قدم‌هایش نگریست.

خون!

تکه سنگی مانند سر یک نیزه در ساعدش فرو‌ می‌رفت.

دستش به سمت سنگ برد.

دیگر دردی را حس نمی‌کرد.

تکه سنگی که در دستش بود بالا برد.

و شکاف سینه‌اش در کثری از ثانیه او را زمین انداخت.

آن سرخی تیره‌ چنین سفیدی مطلقی را مکدر می‌کرد.

دستی از لابه‌لای لاشه‌ای غرق خون بیرون خزید. مانند پروانه‌ای که بیش از آن حفاظت پیله را جایز ندانسته و پنجه‌هایش، دیواره‌هایش برای آزادی می‌شکافت.

چشم باز کرد. همان اتاق سنگی سرد. به ساعدش خیره شد. تکه‌‌ای از آیینه‌ای شکسته، از بازتاب نور در میان انگشتانش برق میزد. دستش را به قصد نگاه در آیینه حرکت داد. از ترس یا حیرت، به تندی از زمین برخاست!

طبیعت آیینه‌ها در این است که هرکس در آنها بنگرد بازتاب خودش را در آنان می‌بیند.

بار دیگر به تکه شکسته‌‌ای که به کناری انداخته بود چنگ زد.

چهره دختری با گیسوان سفید را در آغوش خون جسدی مرده در میان سفیدی مطلق.

بازتابی که آیینه از صاحبش به او نشان داده بود؛ و در ثانیه‌ای در پرتو انعکاس نور به خاکستر بدل و در اتم‌های فضا ناپدید گشت.

هیچکس؛ برده و سرباز طبیعت نیست.


-6:48- PM

Report Page