Mirage

Mirage

Paradox

من همون پسرک حوصله سر بر کتابخون بودم. همونی که هر ساعتی پیداش می‌کردی، قطعا یه عینک روی چشم‌هاش و یه کتاب توی دستش بود. یه آدم درونگرا که برای توی اکیپ بقیه بودن، اصلا باحال نبود و خب همه میدونن اگر باحال نباشی… تو هیچ اکیپی جا نداری. منم ترجیح میدادم گوشه‌ی تاریک کلاس دور از نگاه همشون از تنهایی و همنشینی کتابام لذت ببرم. اوایل زمزمه‌های ریزشون رو نفس می‌کشیدم و ریه‌هام به درد می‌اومد، نگاه‌های تیزشون به سمت قلبم کشیده می‌شد و من در سکوت درد می‌کشیدم. ولی هر چیزی زمانی داره و زمان من هم به سر اومده بود، دیگه موضوع جالبی برای بحث‌هاشون نبودم، من توی اون کلاس نامرئی ترین انسان مرئی بودم. البته تا وقتی که اون وارد زندگیم شد… همون پسرکی که فقط نگاه کردنش بهت آرامش میده،‌ زمزمه‌ی حرف‌هاش گوش‌هات رو نوازش می‌کنه. هرچند من برای اونم نامرئی بودم… پس مثله همیشه من بودم و عینکی که برای دیدن بهتر کلمات کتاب‌هام نمیزدم… برای دیدن بهتر اون میزدم. کتابی که دیگه توی دست‌هام نبود، فقط دفترچه‌ای که تک تک کارهای اون رو توش یادداشت می‌کردم. دفترچه‌‌ای که لحظه‌ به لحظه‌ی به دنیا اومدن و بزرگ شدن من جدید رو توی خودش ثبت کرد. من هر روز بیشتر غرق می‌شدم و نجات غریقی برای نجاتم تلاش نمی‌کرد. من غرق می‌شدم توی گوشه‌ی تاریک کلاس و اون توی روشن ترین بخشش می‌درخشید. ما نشدنی بودیم… حتی سیاه و سفیدم کنار هم قرار می‌گیرن و زندگی رو به وجود میارن… ولی ما از سیاه و سفیدم دورتر بودیم. پس من فقط نوشتم… دفترچه‌ام تبدیل به دفتری هزار برگ شده بود… هرچند که هنوزم تعداد کاغذهاش کافی نبودن. من می‌نوشتم و روحم با سراب روح اون می‌رقصید.


Report Page