Miracle
DreamPart 28
روزها میگذشت. و تنها چیزی که توی گذشتشون دخیل نبود تقسیم بندی های انسانی مثل ساعت و هفته و ماه بود.
سرعت گذر روزها رو فقط و فقط امید تعیین میکنه. تورو سینه خیر به سمت آینده میکشونه؛ حتی اگر اون امید هیچوقت عملی نشه.
روزها میگذشت، یا بهتر بگم: گذشته بود و حالا وقتی بود که کم و بیش، آینده رو نشون میداد. البته که هیچوقت قرار نیست آینده رو ببینیم یا حتی خودمون بسازیم. ما فقط از موانع کوچیکی که نمیتونیم درست و حسابی پشتشون رو ببینیم با آزمون و خطا و حدس و گمان گذر میکنیم.
اما چانگکیون حس میکرد که تونسته کوهی رو توی دستاش بگیره و بلند کنه. و حالا تنها چند لحظه فاصله بود تا متوجه بشه که آیا اون کوه رو کنار میزنه، یا توی دستاش خورد میشه و سرجاش برمیگرده.
با احساس خوردن تنه ی یک رهگذر به خودش اومد. کم و بیش، مدت زیادی بود که جلوی چند پله ی کوتاه ساختمون سنگیِ دادسرا ایستاده بود و همچنان جرئت به جلو رفتن رو نداشت. انگار که اون چندقدم آینده رو مشخص میکردن و خب...
کیه که از آینده نترسه؟
آدم ها با قیافه هایی که تقریبا همه یکسان بود و عضلات صورتشون به شدت برای ساختن چهره ای بی تفاوت در تلاش بودن، اینطرف و اونطرف حرکت میکردن.
پسر، دلش میخواست که بتونه به زندگی عادی و شغلش برگرده. جایی که بشینه و داستان آدم ها رو گوش بده؛ همون هایی که معمولا نقطه تاریک اونها محسوب میشه و کسی درموردشون نمیدونه. در کنار تمام آرزوهاش یک "زندگی معمولی" رو هم آرزو کرد.
نفسش به سنگینی توی ریه هاش فرو میرفت و این نشانه ی اصلی هیجان توی بدن اون بود. یک بار دیگه به اطراف نگاه کرد. چندان نیاز نبود اما اون روز لباس های رسمی پوشیده بود؛ احساس میکرد بااینکار تسلط بیشتری روی صحبت کردن داره.
با صدای نسبتا بلندی نفس عمیقی که کشیده بود رو به یکباره بیروند روند و بالا رفتن از چند پله ی پیش روش رو شروع کرد.
جلوی در شیشه ای که براش کنار رفته بود، یکبار دیگه یقه کتش رو مرتب کرد و توی راهرو به جلو راه افتاد. زیر لب شماره اتاق رو مدام تکرار کرد تا وسط انواع شلوغی های مغزش گم نشه و با چشم یکی یکی در های شبیه به هم اتاق هارو دنبال کرد.
با نزدیک شدن به شماره ی درحال تکرار زیر لبش، سرعتش رو پایین آورد و با دقت بیشتری پیش رفت.
و بالاخره "۲۰۳"
متوقف شد و یکبار دیگه یکی از اون نفس های سخت و سنگین رو کشید و صداش رو هم صاف کرد. چند ضربه کوتاه به در زد و آروم اون رو باز کرد و چند جفت چشم به سمتش چرخید. چهره هارو کم و بیش، متاسفانه یا خوشبختانه، میشناخت و همه قبل از اون رسیده بودن. احتمالا اگه جلوی در کمتر وقت تلف کرده بود اون هم به موقع میرسید.
لبخند مودبانه ای زد و تعظیمی از روی احترام به بزرگتر تحویل داد و وارد شد.
/بالاخره رسیدید اقای ایم
چانگ، لبخندش رو از مودب به معذب تغییر داد
-بابت تاخیرم عذرخواهم
اون قبلا هم چندین بار برای بیمارهای مختلف به این کمسیون اومده بود. ولی همه اونجا بی نتیجه مونده بودن یا حداقل نتیجه این بود که اون بیمار باید در شرایط قبلی بمونه.
اما این کمسیون برای چانگ اهمیت زیادی داشت، چون آخرین جلسه ی اون ماه بود و آخرین امیدش برای بررسی دوباره وضعیت کیهیون.
معمولا حرفی درباره وضعیت خودش به میان نمیومد، اما اینبار به طور ناگهانی جلسه رو با پرونده خود چانگ شروع کردن
/آقای ایم، ظاهرا دوره ی محکومیت کار داوطلبانه شما مدت ها پیش به پایان رسیده...
و چانگکیون با سر تایید کرد و تقریبا پیش بینی کرد که چی قراره ازش پرسیده بشه. مرد که میشد گفت رییس اون جلسه به حساب میاد ادامه داد:
/ پس چطوره که هنوز گزارشات شما به دست ما میرسه؟
چانگ سعی کرد با بیشترین تسلط و کمترین لکنت جواب بده. که ظاهرا چندان موفق نبود
-ام...خب صرفا به جهت افزایش تجربه...یا علاقه...
مرد به نظر میرسید سوال های بیشتری داره اما به ورق زدن سطحی پرونده اکتفا کرد و ترجیح داد وقت بیشتری از جلسه رو تلف نکنه. پوشه ای شامل چند ورقه رو آروم جلوی چانگ گذاشت و چانگ سعی کرد از روی جلد رنگی پوشه محتویاتش رو بخونه
/با توجه به تاخیر شما، ما پرونده های این ماه رو بررسی کردیم و در یکی از موارد به نتیجه رسیدیم و فقط امضای شما مونده
چانگ، سعی کرد خودش رو ناامید نگه داره. انگار که اون مدت به اندازه کافی از امیدواری ترسیده بود و نمیخواست دوباره اون رو تجربه کنه. سری به نشونه تایید تکون داد و آروم پوشه رو باز کرد و با یکم مکث اسم اولین برگه رو خوند و نفس حبس شده اش رو بیرون روند.
"نام شیسان"
اون هم یکی از بیمارانی بود که باهاش مشاوره میکرد. جای امضاهای تایید روی برگه به غیر از یکی هنوز خالی بود. به اسم روی برگه اشاره کرد و سرش رو بالا اورد
-اون هنوز علائم بی ثباتی و توهم از خودش نشون میده و تو جلسات مشاوره هم همکاری خاصی نداره. نمیتونم هنوز نظر قطعی در موردش بدم
تقریبا حواس همه به غیر از رییس جلسه پرت بود. مرد سری تکون داد
-پس میخواید اینبار هم جای امضا رو خالی بذارید؟
چانگ به این فکر کرد که کس دیگه ای هم اون بیرون منتظر این بیماره. یا شاید هم برعکسه و آرزو میکنه همون تو بمونه. اما حتی اگه عذاب وجدان داشت هم ترجیح میداد بلیط امضای اون روزش رو نگه داره. سری به نشونه تایید تکون داد
-شاید توی کمسیون های بعدی
و بدون اینکه منتظر بمونه برگه رو کنار زد و به بعدی رسید. چشم هاش رو آروم تا اسم بالای صفحه حرکت داد. اینبار هم نه! و قطره قطره از ذخیره اندک امیدش کم میشد
"جانگ مینهی"
حالا دیگه عین بچه ای که قهر کرده باشه، با بی میلی تمام توضیح میداد
-این یکی علائمش به خوبی کنترل شده، اما هیچ همکاری ای با من یا همکارای دیگه نداره
این بار بقیه مشاورها هم تایید کردن
-در نتیجه نمیشه مطمئن بود. شاید موفق بشم براش توضیح بدم که همکاریش مهمه
رییس، از اینکه کمسیون ها به نتیجه نمیرسیدن کاملا کلافه بود. اما دلایل مشاور ها هم منطقی بود و نمیتونست چیزی بر خلافشون بگه.
چانگکیون باز ورق زد. این بار دیگه تحمل نکرد و مستقیم سراغ اسم رفت. از شدت آشنا بودن اون اسم، تقریبا چشم هاش اون رو ندید. دوباره و سه بار سربرگ رو خوند و همزمان جلوی لبخندش رو گرفت تا باز نشه
"یو کیهیون"
و چیز مهم تر از اسم پایین برگه بود. جای امضاهایی که همه پر بودن و حالا فقط یدونه مونده بود. انگار حالا واقعا یک قدم مونده بود.
کلمات برای بیرون اومدن با لحنی بچگونه و هیجان زده آماده بودن و فقط یه فریاد خوشحالی تکمیل کننده بود. اما به هرحال چیزی رو که به طور قانونی بهش "انگیزه شخصی" گفته میشد رو توی صداش خاموش کرد و شروع به حرف زدن کرد:
-ایشون این مدت با مشاور ها همکاری داشته و حتی دوز داروهاش پایین اورده شده و به گمانم...من هم با باقی همکارها موافقم
حرف های بیشتری داشت. اما ترجیح داد با نظرش در مورد باقی بیمارها تناسب داشته باشه.
یکی از مشاورها که تا اون لحظه ساکت بود، به کمکش اومد:
/بنظر من هم دیگه دلیلی برای نگه داشتنش وجود نداره. البته نظرم آزادی مشروط به شرط بررسیه
مشروط یا مطلق، برای چانگکیون فرقی نمیکرد. اون فقط میخواست که بدون ترس کیهیون رو داشته باشه. حالا برای خودش.
رییس، کیهیون رو نمیشناخت. اما به نظر بدش نمیومد که کمسیون به نتیجه ای برسه. سری به نشونه تایید حرف های دو مشاور تکون داد و به برگه اشاره کرد
/ پس لطفا شما هم امضا کنید
*****************************
کیهیون، این روزها سعی میکرد فارغ از توجه به اینکه چی قراره پیش بیاد روز هاش رو همونجا مفید تر کنه. هرچند که تمرکز توی همچون جای خفه ای کننده ای سخت بود.
بیشتر میخوند و بیشتر یاد میگرفت و همچنین بیشتر به این فکر میکرد که حقش نیست اونجا باشه و یادش میومد که اتفاقا حقشه و در نهایت غمگین میشد.
همکاری با کسانی که عین دیوونه ها باهاش رفتار میکردن هم سخت و عذاب اور بود. اما درنهایت برای نجات پیدا کردن از اونجا توی انتخاب بین بد و بدتر، بد رو ترجیح میداد.
صفحه آخر کتابی که چانگکیون براش اورده بود و کلی هم بخاطر سلیقه سخیفش سرزنش شده بود رو خوند و کتاب رو بست. با خودش عهد بست که هیچکس نخواهد فهمید که اون بخاطر یه داستان عاشقانه غمگین شده و بعد به خودش اجازه داد قطره اشکی بریزه.
قبل ازینکه فرصت برون ریزی کامل احساساتش رو پیدا کنه، کسی با انگشت چند ضربه ای به در اتاق کوبید. تنها مشکل اونجا همین بود. همیشه تنها بودی اما هیچ حریم خصوصی وجود نداشت.
سریع کتاب رو به گوشه ای روند و چشم هاش رو مالید و چشم دوخته به در، منتظر موند.
معمولا کسی غیر از سرپرست وارد اون اتاق نمیشد، حتی روزهایی که قرار مشاوره داشت هم حتما سرپرست قبلش سری به اتاق میزد. اون روز هم همین بود.
سرپرست اروم وارد اتاق شد و لبخند همیشگی که کیهیون ازش چندشش میشد رو تحویل داد.
/حالت چطوره آقای یو؟
بزرگترین عذاب برای کیهیون، عدم اجازه اش برای استفاده از عبارت "به تو چه" بود. به جواب انسان های عادی پناه برد
+خوبم ممنون
مرد صندلی رو با صدای گوش خراشی از گوشه به جلو کشید و روش نشست
/ یه خبر خوب برات دارم که به هیچ وجه نمیتونم برای گفتنش صبر کنم
کیهیون، با سابقه ای که از خبر های خوب اون مرد سراغ داشت احتمال میداد که الان هم احتمالا قراره در مورد گل های جدید باغچه حرف بزنه. پس دلیلی برای اشتیاق نشون دادن وجود ندلشت و فقط منتظر موند
/میتونی از اینجا بری
اینقدر اون خبر سریع گفته شد که کیهیون مطمئن نبود درست شنیده باشه. یکبار دیگه با خودش تجزیه تحلیل کرد
+از این اتاق؟
سرپرست، خندید
/از این اتاق، و از همه ی این مجموعه
/یه جورایی...آزاد شدی!
کیهیون، مدت ها بود که خوشحالی رو فراموش کرده بود. الان هم خوشحال نبود. حس آزادی فراتر از خوشحالی بود. جدید ترین چیزی که تاحالا سراغ داشت. حالا دیگه نیازی نبود برای یک داستان عاشقانه اشک بریزه؛ دلیل بهتری داشت!
+چانـ...یعنی مشاور ایم خودش کجاست؟
سرپرست که انتظار واکنش شدید تر یا حداقل ابراز خوشحالی داشت. لبخند خودش رو هم جمع و جور کرد
/زنگ زد و اینو گفت. که مجوزت رو امضا کردن و آمادهست. اما خودش امروز نمیتونه که بیاد
کیهیون با خودش فکر کرد: این بدترین موقعیت برای نبودنته ایم چانگکیون...
*********************
چانگکیون، ذره ای احتمال این رو نمیداد که بر خلاف همیشه توی اون موقعیت مهم اینجوری گیر بیفته. اما حداقل حالا متوجه این مشکل بزرگ شده بود و میتونست یه جورایی جنع و جورش کنه. همیشه نیمه پر لیوان بهتر بود.
برلی صدمین بار دور و برش رو نگاه کرد و سریع پرونده قطور رو بست و سرجاش توی قفسه هول داد. و دوباره شک کرد که آیا شماره رو درست نوشته یا نه. اما اینبار بیخیال چک کردن شد.
صدای ضعیفی از بیرون ساختمون فریاد زد:
//آقای ایم؟ تایم مشاوره شماست
بعد از جلسه اون روز، کمسیون فکر کرده بود که کی بهتر از آقای ایم برای انجام مشاوره های ساختمون مرکزی!
اما اصل ماجرا این بود که: کی بیکار تر از آقای ایم!
دستپاچه از پنجره فریاد زد:
-پنج دقیقه ی دیگه
گوشی اش رو دراورد و به سرعت دنبال شماره ای گشت. اونقدر سریع که چندباری اسم مورد نظرش رو رد کرد تا بالاخره چشماش اون رو دید.
شماره رو گرفت و منتظر موند و به تمام چیزهایی که اعتقلد داشت دعا کرد که تلفن جواب داده بشه.
بعد از حدود یک دقیقه صدای خوابالویی پشت تلفن به گوش رسید. لبخند چانگکیون باز شد و بدون فوت وقت شروع کرد:
-جوهانا...لطفا برو جایی که کسی نباشه و دقیق به حرفام گوش بده
ج هان که با صدای تلفن بیدار شده بود و هنوز گیج بود، با کمی مکث گفت:
* کسی نیست، یعنی...آاا...تو اتاقمم
چانگ دستی توی موهاش برد و از پنجره نگاه کرد
-وقت ندارم که توضیح بدن، لطفا فقط اگه هر زمانی بهت زنگ زدن و گفتن باید بری دنبال یو کیهیون، برو به آدرسی که برات میفرستم
جوهان، که انگار تازه هوشیار شده بود، بلند شد و روی تخت سرجاش نشست
* چـــی؟ چی داری میگی من چرا؟
چانگ میدونست که اگه توضیح نده یه فاجعه به بار میاد، پس دعا کرد کسی سراغش نیاد و دلش نخواد تو اتاق پرونده ها دنبالش بگرده و ادامه داد
-کیهیون میتونه ترخیص بشه. اما برای اینکار نیاز به یه اعضای خانواده داریم و من نمیتونم اینکارو بکنم. پس پروندهشو دستکاری کردم...یعنی شماره تورو نوشتم!
جوهان اینبار تقریبا داشت داد میزد
* آخه من چکاره ی کیهیونم؟؟؟؟
-تو از امروز پسرخالشی.