Mine

Mine

@ares_fictions/Kimo

با صدای در به خودش اومد 

+ بیا تو 

پرستار وارد شد و تعظیمی کرد و به سمت میز مینهو حرکت کردم 

- رییس نتایج آزمایش بیمار اتاق دویست و یازده اومد.

دست مینهو به سمت برگه ها دراز شد ... نفس عمیق کشید ... از صمیم قلب آرزو میکرد که تشخیصش اشتباه باشه.

اما نتایج آزمایش مهر تاییدی بود روی تشخیص پزشکیش.

دنیا این بار انگشت اشاره اش رو به سمت مینهو گرفته بود. چشم هاش رو بست و برگه ها رو روی میز پرت کرد.

زبونش رو با لبش تر کرد و کلافه از پشت میز بلند شد و بی توجه به پرستار که نگران حالش بود، به سمت اتاق داهیون حرکت کرد.

دنیا دور سرش میچرخید.

به اتاق داهیون که رسید ایستاد. نمیتونست خودش رو به دختری که با هزار امید و آرزو دست هاش رو گرفته بود و ازش میخواست که جونش رو نجات بده ، نشون بده.

آب دهانش رو قورت داد.

داهیون نشسته روی تخت، طبق عادت همیشگی اش درحال نقاشی کشیدن بود. انگار وارد دنیای دیگه ای میشد و اینبار معلوم نبود که چی میکشید.

مینهو در زد اما داهیون غرق در هنر بی انتهاش بود.

از بی توجهی دختر لبخند زد و در رو باز کرد و وارد شد، نباید روحیه ی داهیون رو بهم میریخت، لبخند مصنوعی همیشگیش رو زد.

+ معلومه داری چی میکشی؟ انگار نه انگار دارم دو ساعت اون پشت در میزنم ؟

داهیون هیجان زده سرش رو بالا آورد:

- اوه ! اوپا اومدی ؟ 

تخته شاسی اشو برعکس روی تخت گذاشت، دست هاش رو از هم باز کرد تا مینهو رو در آغوش بگیره؛

مینهو دقیقا عاشق همین بازیگوشی و هیجانات دختر رو به روش بود.

قلبش برای فکر کردن به از دست دادن این صحنه ها برای همیشه بود که انگار کسی مچالش میکرد و بی اهمیت از احساسات مینهو فرار میکرد.

به سمت داهیون رفت و خودش رو در آغوش دختر انداخت، دلش میخواست داهیون رو برداره و فرار کنه؛ فریاد بزنه و از خدا بخواد که اون رو ازش نگیره.

این دختر کوچولو مال اون بود اما دنیا اینبار تیر بغضش رو به سمت مینهو گرفته بود.

داهیون از آغوش مینهو بیرون اومد.

-اوپا! چشم هاتو ببند میخوام یه چیزی نشونت بدم.

مینهو خندید و چشم هاش رو بست 

داهیون تخته شاسی رو بالا آورد و رو به روی مینهو گرفت:

- تادا !!! چشم هاتو باز کن!

مینهو بعد از باز کردن چشم هاش چیزی رو دید که سد جلوی بغضش شکسته شد.

تمام تلاشش رو میکرد جلوی داهیون ضعف نشون نده.

اما تصویر نقاشی شده ی روبه روش دقیقا آرزوی دست نیافتنیش بود. 

دست در دست همدیگه توی دشت پر از گل... 

داهیون با دیدن حال مینهو نگاهی به نقاشیش کرد قیافش در هم رفت:

- دوسش نداری ؟ 

مینهو به پشت چرخید اشک های توی مرز ریختن اش رو پاک کرد و دوباره لبخند زد و به سمت داهیون چرخید و روی تخت نشست:

- میبینم که رفتیم دشت و دمن؟ 

- اوپا منو نپیچون، چرا اینجوری شدی؟ 

انگار چیزی یادش و اومد ترسید. قیافه ی مینهو از چیزی که فکر میکرد ترسوندش.

- نکنه ... جواب آزمایشم اومده ؟ 

مینهو از پیشگویی داهیون سرش رو به سمت داهیون گرفت دوباره سعی کرد لبخند بزنه:

+ آره ! و همه چیز خیلی خوبه !!!

اما دختر مینهو رو خوب میشناخت، این چشم ها برای دروغ گفتن نبودن. ته دلش خالی شده بود. انگار توی این دنیا نبود. خلا ؟ یا چیزی مشابه خلا...

- زنده نمیمونم ؟

- کی گفته ؟ فکر کنم پزشکت منم ها! الکی که رییس بیمارستان نشدم یه چیزی در من دیدن ...

- مینهو ! من باید بدونم ! 

نمیتونست به داهیون دروغ بگه.

 تمام تلاشش رو کرده بود !

همیشه موفق بود اما اینبار... کم آورده بود.

دست داهیون رو گرفت و در آغوشش کشید 

+ من نمیذارم بلایی سرت بیاد ...

دختر سکوت کرد.

+ تو مال منی ... نمیذارم دنیا تو رو ازم بگیره ...

و دوباره سکوت...

+ مطمئن باش نجاتت میدم ...

لباسش از اشک های داهیون خیس شده بود.

دختر توی خلایی از ناباوری غرق شده بود و مینهو تنهایی باید با این خلا مبارزه میکرد.

بغض داشت خفش میکرد اما گفت:

+ دوستت دارم ! تا آخر عمرم ... بیا باهاش بجنگیم ...

- قول بده ... 

+ قول میدم ... ولی تو فراموش نکن اون تومور نمیتونه با من بجنگنه ... چیزی که مال منه فقط به من تعلق داره ...

Report Page