Min
🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁✍Sara✍:
#پارت_۴۶۰
💫🌸دختر حاج آقا🌸💫
بازوش رو گرفتم و دنبالش از کلبه رفتم.
یه جورایی بهش چسبیده بودمو ولش همنمیکردم.
ایمان که دلیل اینکارم رو متوجه شده بود گفت:
-یاسی...خانمم اینجا نه قراره دزدی بهت حمله کنه...نه حیوونی نه گرازی...نه خرسی....
چپ چپ نگاهش کردم:
-خب که چی!؟
با چشم و ابرو به دستش اشاره کرد و گفت:
-دست منو از جا کندی دختر.....
مظلومگفتم:
-خب چیکار کنم میترسم....من شب باشه،صدای حیوونها بیاد میترسم...یاد فیلم کلبه ی وحشت میفتم....
صورتشو خبیث کرد و گفت:
-جن رو فراموش کردی...این حوالی جن و پری هم داره...
تا اینو گفت پریدم تو بغلش...سفت و سخت گرفتمشو گفتم:
-وای وای وای....میترسم میترسم.....نکنه جن و روح ها بهمون حمله کنن....!؟نکنه تیکه پارمون کنن.....
من از ترس می لرزیدمو اون میخندید.نیشگونی ازش گرفتمو گفتم:
-مرررگ....منو مسخره میکنی!؟
-بله که میخره ات میکنم...آخه نصف شبی دری وری زیاد میگی....
-من یا تو که میگی اینجا جن داره!؟ بعدشم...تو فیلم بن بست رو دیدی!؟
ایروهاشو بالا انداخت:
-نچ ندیدم....
با ترس آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
-خیلی فیلم ترسناکی بود ایمان...دختره تمام خانوادش رو تو یه همچین مسیری از دست داد...یعنی یه جن همه کس و کارشو کشت...اینجا خیلی شبیه به فضای اون فیلم....
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-باشه باشه...حالا اگه اجازه میدی من صندوق عقب ماشین رو وا کنم....
دستشو ول کردم و اون صندوق عقب رو زد بالا و وسایل رو بیرون آورد.
وسایل سبک رو من برداشتم و وسایل سنگین رو اون بعدهم باهم رفتیم داخل کلبه....
یه ملحفه از کیف بیرون آوردمو روی تخت دونفره پهن کردم و با عوض کردن لباسها نشستم رو تخت و منتظر موندم تا مسواکزدن ایمان تمومبشه و بیاد پیشم.
بالاخره اومد....پنجره رو بست...پرده رو کشید و گفت:
-پنجره رو ببندم که خرسی گرازی چیزی نیادیاسمنو ببره..
چون میدونستم داره سر به سرم میزاره چشم غره ای بهش رفتمو گفتم:
-ایمااااان...مرگمن اینجوری نگو...
-باشه....
دستامو دور تنم حلقه کردم:
-اینجا هوا سرده هااا....
اومد و کنارم نشست و گفتم:
-خودمبرات گرمش میکنم....
خندیدمو با شیطنت پرسیدم:
-تو مگه بخاری هستی!؟
با حاضرجوابی گفت:
-پع! خانمو باش...من بخاری سیار دارم....
اینو گفت و به پایین تنه اش اشاره کرد....بالشتو زدم به بازوش و گفتم:
-خیلی دیوونه تشریف داری تو....
-عشق تو دیوونه ام کرد دیگه....
کنار هم دراز کشیدیم...دستشو دراز کرد و من سرمو گذاشتم رو بازوش و بعد گفتم:
-کاش این کلبه کوچیک مال ما بود...کاش اصلا خونه ی ما اینجا بود....
-خیلی اینجارو دوست داری!؟
-آره خیلی....
-قول میدم هر وقت و هرزمان که وقت آزاد داشتم هی بیارمت این ورا....
-واقعا؟
- آره...
لباشو بوسیدمو گفتم:
-خوشحالم که دارمت.....
-من بیشتر....
اینو گفت و محکم بغلم کرد...