Min

Min

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:کانال مرتب چک شه عصرا

#پارت_۴۵۰

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


نگاهی به ساعت که تیک تاکش طولانی شدن خواب ایمان سحرخیز رو نشون میداد انداختم.... امروز زیاد خوابیده بود....البته حق داشت آخه دیشب خیلی دیر وقت اومد خونه....

من دوست نداشتم اون اینجوری تمام وقت درگیر کار باشه....اینطور خودش اذیت میشد....

داخل قابلمه رو نگاهی انداختم و یه کم از غذا چشیدم.....

مجردی هم عالمی داشت واسه خودش! صبح پا میشدم صبحانه آماده...ناهار آماده شام اماده....

اما الان باید خودم همه چی رو آماده میکردم....ولی خوب شده بود و مزه اش شبیه مزه ی غذاهای یه آماتور نبود.. فقط خدا کنه ایمان پسند باشه....

از غذا که مطمئن شدم 

خواستم برم تو اتاق و به خودم برسم که دست گرمی دور کمرم حلقه شد. با ترس به عقب نگاه کردم. اما با دیدن ایمان نفسی از سر آسودگی کشیدم....هووووف....این جن بی بسم الله خوشتیپ اصلا کی از خواب بیدار شده بود....!؟

یه نگاه مثلا غضب آلود بهش انداختم و بعد گفتم:

-جن ندیدیم که دیدیم...آخه دیوونه چرا یه تق و توقی نمیکنی میای.... نمیگی سکته کنم؟! اِهنی اُهنی....سرفه ای...چیزی...میزی....

تو گلو خندید...صورتش هنوزم اون حالت خماری و خوابالودگی و پژمردگی رو داشت....اما حتی تو همینوپ حالت هم شدیدا خواستنی بود...

دستش رو بالا آورد و سینه ام رو مالید.... مورمورم شد و خودم رو براش لوس کردمو گفتم:

-حشری شدی!؟؟؟

-اولا که...مگه دوست نداری واست بشم؟؟ دوما

تو سکته کنی کی برای من دلبری کنه؟

نگاهی به چهره خواستنیش که با ته ریش جذابتر شده بود انداختم.....

آناگاوالدا راست گفت ها....معنی دلتنگی رو نمیشه فهمید مگر زمانی که یه نفر رو بیشتر از خودمون دوست داشته باشیم....

و من ولقعا ایمان رو بیشتر از خودم دوست داستم...خیلی خیلی بیشتر از خودم....

تو چشمهاش خیره بودم که گرمای دستش رو لای پام حس کردم. آهی کشیدم که جون کشداری گفت و بعد کنار گوشم زمزمه کرد:

-با یه همچین لباس سکسی ای میای اینجا آشپزی میکنی!؟؟ آشپز سکسی...!

خندیدم و 

دستم رو دور گردنش حلقه کردم:

-بده آدم لباس سکسی بپوشه و آشپزی کنه....؟

با لذت براندازم کرد و گفت:

-نه خیلی هم خوب....چون  هر دفع که من اینجا و اینجوری ببینمت باید یه دست بدی....این کجاش بده!؟؟

لب هام رو بلعید و با ولع بوسید بعد با چشم های خمار گفت:

-در ضمن...غذای من این دوتا عسل....

دستشو پشت کمرم برد و قفل سوتینم رو باز کرد. سینه های خوشفرمم رو توی دست هاش جای داد و به آرومی مالید. ...لای پام خیس شده بود و میخواستم هرچه زودتر تو آغوشش غوطه ور بشم....

یکم که ازم لب گرفت بلندم کرد و 

روی اپن نشوندم...دوتا بند لباس خواب رو گرفت و کشید پایین....

 همونطور که سینه هام رو میخورد و می لیسید دستمودسمت خشتکش دراز کردم.... مردونگی خواستنیش کمی بیدار شده بود....

مالیدمش و همزمان آه کشیدم...

 جونی گفت و به پشت روی اپن خوابوندم. سراسر بدنم رو بوسید و بعد پاهام رو باز کرد و با ولع شروع به خوردن بین پاهام کرد..

آه های توأم با لذتم حشری ترش میکرد.....

دیگه فضاهم برای خودم بی معنا شده بود و فقط دلم میخواست آروم بشم...

وقتی شلوارشو داد پایین و فهمیدم میخواد چیکار کنه پرسیدم: 

_آخه ... تو آشپزخونه...!؟

اول به مردونگیش که حسابی راست شده بود اشاره کرد و بعد وسط پاهام رو تو دستش مالوند و با شهوت گفت:

_ تواناییِ کردنت تو شلوغ ترین نقطه شهرو هم دارم. چه برسه به آشپزخونه...حالا بیا پایین که کف آشپزخونه باید دراز بکشی...


جونی گفتم و کف آشپزخونه دراز کشیدم....برخورد تنم با کاشی ها ی خنک و سرد دلچسب بود...سینه های آویزونم رو توی مشت های فشار داد و با یه حرکت مردونگی کلفتش رو واردم کرد.جیغی کشیدم که شروع کرد به تلمبه زدن.

با هر تلمبه اش سرعتش رو بیشتر میکرد. نقطه های حساس بدنم رو هم به سرعت میمالید و لذتم رو به اوج میرسوند.

صدای ناله هامون سکوت خونه رو می شکست. با هر تلمبه اش سینه هام میلرزیدن و آهم به هوا میرفت...

سرعتش رو زیاد کرد و ناگهان با فشار آبش رو داخلم خالی کرد...جیغی از فرط داغی ابش کشیدم و خودمم همزمان باهاش ارضا شدم....خندید و بعد بوسم کرد و گفت:

-تا تو باشی عکس سکسی نفرستی و تقاضای جرخوردن ندی‌.....

Report Page