MEOW

MEOW

♋aզʊa pɦoɛɳix🍀
کایسو در میو چت

ژانر:تکستینگ- رمنس- فلاف- اسمات

روزهای آپ: دوشنبه - چهارشنبه

~~~~

«قسمت‌ بیست و چهارم»

᯽᯽=(^.^)=᯽᯽

wiccat= کیونگسو

darkcat= جونگین

᯽᯽=(^.^)=᯽᯽


نمیدونست با یه بسته کلوچه دم در خونه ی کیونگسو چیکار میکنه. آخرین چیزی که به یاد داشت پختن سریع السیر کلوچه ها و بسته بندی کردنشون بود. تازه وقتی متوجه شد چیکار کرده که انگشتش رو از روی زنگ در کیونگسو کشید. و چیزی نگذشته بود که در به روش باز شد.

-"جونگین؟"

-"چیزه... چه خبر؟"

چقدر دیگه میتونست آبروی خودشو ببره!؟

«خوب فکر کن...خوب فکر کن...خوب فکر کننن...»

تو خونه حوصلش سر رفته بود، واسه همین رفته بود خونه ی کیونگسو تا کمی وقت بگذرونن. آره! این جوابی بود که اگه ازش میپرسید چرا به خونش اومده قرار بود بهش تحویل بده.

-"خوبه..." قبل از اینکه حرفشو ادامه بده جونگین رو سرتا پا بررسی کرد" تو چه خبر؟"

سوالش بیشتر شبیهه این بود که «چرا با اینکه نیم ساعت پیش داشتیم چت میکردیم پا شدی اومدی اینجا؟»

-"کلوچه پختم، فکر کردم دوست داشته باشی امتحانشون کنی."

«هاهاهاها گمشو بابا به خودت بیا پسر!»

مطمئن بود از دور شبیهه دخترای ترشیده ی همسایه که واسه زدن مخ پسر خوشتیپی که تازه به ساختمونشون نقل مکان کرده، به نظر میاد.

وقتی کیونگسو دستهاشو برای گرفتن کلوچه ها دراز کرده بود، جونگین یه مدت طولانی به دستهاش زل زد. بعدش انگار یهویی یادش افتاد که باید بسته رو به کیونگسو بده.

کیونگسو لبخند بزرگی به عنوان تشکر تحویل جونگین داد و باعث به وجود اومدن لبخند دندون نمایی روی لبهای پسرک مقابلش شد.

خیلی خب... ظاهرا الان به اون قسمتی رسیده بودند که باید گورشو گم میکرد. از همون اولشم اومدنش یه اشتباه بود، ولی الان که اومده بود دلش نمیخواست برگرده. ولی کیونگسو داشت با قیافه ی «خب میگی حالا چیکار کنم» نگاهش میکرد -یا شاید تفسیر جونگین از اون حالت چهره اشتباه بود- و بخاطر همین روی رفتن بیشتر مصمم میشد.

برای آخرین بار طولانی و خیلی دقیق تماشاش کرد؛ تیشرت آستین بلند با طرح هارلی کویین پوشیده بود. زیرشم به کوتاهی شلوارک سرهمی که دیشب پوشیده بود، یه شلوارک کتان سیاه داشت. جونگین از طرز لباس پوشیدن اون خوشش میومد. لباسایی که اصلا به خودش نمیومدن و به هیچ وجه نمیتونست خودشو تو اون لباسا خوب تصور کنه، جوری رو تن کیونگسو قشنگ دیده میشدن که انگار مخصوص خودش طراحی شدن. وقتی متوجه شد خیلی نگاهشو روی رون های تو پر و سفیدش نگهداشته زودی سرشو بلند کرد تا دوباره صورتشو ببینه؛ که سنگینی دستشو روی موهاش احساس کرد.

«خدای من داره موهامو ناز میکنه!»

با چشمهای گرد شده از تعجب به صورت کیونگسو نگاه کرد و لبخند دلفریبی که روی لبهای خوشرنگش بود هوش از سرش برد. بعدش نوک انگشتهای گرم رو روی شقیقه و گونه ی خودش احساس کرد. تو این لحظه همه چیز در نظرش متوقف شده بود، زمان از حرکت ایستاده و تمام فعالیت های حیاتیش به صفر رسیده بود.

-"همه جات آرد شده."

واقعا حس کرد همه جاش آرد شده، حتی آردی شده و ممکنه هر لحظه با یه نسیم خفیف مثل گرد و غبار پودر بشه!

-"من برم."

باید به سرعت اونجارو ترک میکرد، خودشو به خونه میرسوند و تلاش میکرد خودشو در مورد اینکه چرا با یه لمس کوچیک اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته توجیه کنه. باید خودشو قانع میکرد که حواسش نبوده و غافلگیر شده. همین.

-"درس هنوز تموم نشده، اگه میخوای یکم منتظر بمون بعدش میتونیم وقت بگذرونیم؟"

-"فقط اومده بودم کلوچه هارو بدم، بیرون چند تا کار دارم که باید بهشون برسم."

و برای اینکه کیونگسو مشکوک نشه تمام تلاششو به کار برد تا یه لبخند زورکی روی لبش بنشونه.

-"عه. باشه پس بعدا همو میبینیم؟"

-" باشه، حرف میزنیم."

فوری دست تکون داد و از اونجا دور شد.


_ 14:07 _


wiccat: بابت کلوچه ها بازم خیلی خیلی ممنون


darkcat: خوشت اومد؟


wiccat: البته !

هم خوشتیپی، هم دستپختت خوبه، هم درازی

بگو ببینم واسه ما چی گذاشتی بمونه؟


darkcat: عقل -.-


wiccat: چه خوب خودشو میشناسه پبوژنیو


darkcat: حس میکنم عقلمو یه جاهایی انداختم

دور و بر خونتو یه چک کن ببین اونجاس؟


wiccat: تو امروز یه خورده آنورمال میزنی ولی ...


darkcat: کارای همیشگیمه دیگه جونم هاهاها


wiccat: اگه اینطور میگی (◐.̃◐)باشه

خیلی خب بگو ببینم تو این کلوچه چیا ریختی؟


darkcat: متاسفم اسرار خانوادگیه...


wiccat: که اینطور

پس قراره یه روزی از مامانت بدزدمش


darkcat: مامانم؟

مطمئنی؟


wiccat: فکر کنم یه چیز اشتباهی گفتم ⊙.⊙


darkcat: رازهای آشپزیشو به هیچ احدی نمیگه


wiccat: اگه خیلی مقاومت کرد از فاکتور جانبیم استفاده میکنم ^o^


darkcat: اون فاکتور فقط رو من تاثیر میذاره عسلم 😏


wiccat: پس رو تو تاثیر میذاره یعنی؟

خوب شد که اینو فهمیدم (☆^O^☆)

ولی در این مورد که فقط رو خودت اثر میکنه در اشتباهی


darkcat: خایلی خب...

اونا کی ان ،زود بگووو -.-


wiccat: سگای خیابونی ~


darkcat: هن؟


wiccat: اوپس

ببخشید

تو کاراتو راست و ریس کردی؟


darkcat: مثل اینکه فعلا قرار نیست بتونم حلشون کنم.


wiccat: چیز بدیه؟


darkcat: هنوز تصمیم نگرفتم در واقع

بد نیست ولی

اوضاعیه که خیلی سریع پیش رفته

واسه اینکه بعدا متوجه نشم یه اشتباه و سوتفاهم بوده باید صبر کنم


wiccat: وقتی نمیدونم قضیه دقیقا چیه فقط میتونم بگم زیاد خودتو اذیت نکن

هر طور شده کارا یه جوری روبراه میشه.


darkcat: ایول، وقتی میخوای واقعا میتونی بالغ رفتار کنی پس


wiccat: منم به وقتش خیلی سختیا کشیدم

البته که به وقتش بلدم چطور بالغ باشم 


darkcat: واسه اینکه مطمئن بشم میپرسم

از سختی منظورت مردن ششخصیت های انیمه و‌ فلان که نیست؟

wiccat: نه بیشتر از اونم هست


darkcat: میخوای تعریف کنی؟


wiccat: ببین 

تو سریال شخصیت مورد علاقم بود خب؟

تو قسمت دوم مرد بیچاره رو کشتن

این چه کاریه آخه در حق من انجام میدین؟

.

.

پس سین زدی

قبول دارم ایندفعه واقعا حقم بود چطتطکذ


_ 14:48 _

Report Page