Meeting 🌪

Meeting 🌪

-- @KOokieFamilYY

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌₪ 200802

⭟ #Meeting


روز در حال رنگ باختن بود و شب سیاه و سیاه تر می شد، از آن زمان هایی بود که خورشید با صورت سرخ منتظر مانده بود تا سفیدی و درخشندگی ماه را ببیند، عاشق تر شود، دلبسته تر شود و سپس در خاموشی تمام پشت کوه ها پنهان شود! 


اوهم همیشه همانند خورشید بود، مهر سکوت را بر لبهای عاشقش میزد و تنها کاری که از دستش بر می آمد، نگاه کردن بر صورت زیبایی بود که عاشقانه می پرستیدش! 


اما آن روز قطعا تفاوت هایی با روز های گذشته داشت، زیرا حال قرار بود معشوق عزیزش را با خودروی شخصی خود به مقصدش برساند و همین تنها ماندنِ با او، مطمئنا بی اختیار زبانش را تکان میداد و باعث می شد تا بالاخره دروازه ی شهر زیبای عشقی را که برای او در قلبش ساخته بود باز کند و با شوق تمام سوراخ سنبه های آن شهر را با تهیونگ عزیزش اشنا کند، و امیدوار بماند که اوهم پذیرفته و با قدم های پرنازش زیبایی آن شهر رویایی را دوچندان کند! 

دیدش!..آن طرف خیابان بود..به سمتش قدم برمیداشت! 


سوار که شد، نیش جانگکوک عمیق تر شد 


_چقدر خوب شد که اومدی!. 


تهیونگ لب هایش را گشود تا پاسخی بدهد اما جانگکوک دستپاچه تر ادامه داد.. 


_میگم چیزه..دانشگاه خوب بود؟خوش گذشت؟ 


_اهوم مثل همیشه بود.. 


_راستش خیلی خوشحالم که پیشنهادم رو پذیرفتی. 


ضربان قلب تهیونگ بیشتر شد 


_ک..کدو..م پیشنهاد؟؟؟ 


جانگکوک با دستانی سرد نگاهش کرد 

_همین دیگه..همین که قبول کردی من تا خونه برسونمت رو میگم! 


تهیونگ نفسش را بیرون داد 


_آهاا..اون رو میگی.. 


کوک اب دهانش را قورت داد. 


_راستش..یک چیز دیگه ای هم هست 

تهیونگ هول شد و به چشمان جانگکوک نگاه کرد 


_چی؟؟! 


_راستش..فقط یک چیز کوچیک می خوام بهت بگم..اگه چندشت شد..یا ..یا هرچی فقط لطفا بیخیالش شو.. 


تهیونگ در دل آرزو می کرد که ای کاش چیزی را که او نتوانسته بود بگوید، کوک پیش بکشد 


_من..من راستش..خیلی وقته که حس میکنم عاشقت شدم.. 


ستاره های زیبایی در قلب تهیونگ شروع به درخشش کردند، از زیبایی چیزی که شنیده بود نمی توانست حرف بزند و همین باعث شد که کوک.. 


_چیزه..اگه بدت اومد فقط نادیدش بگیر..بذار کمربندت رو ببندم و برسونمت! 


کوک به ته نزدیک شد‌...دستش را به کمربند سیاه ماشین رساند و آن را همانند خودش بست! 

خواست عقب بکشد که تهیونگ یقه اش را گرفت 


_میدونی..خیلی چندشم شد! 


درخشش چشمان کوک خاموش شد 

_اما..منم خیلی وقته میخوام طعم این لب هارو بچشم! 


و آرام سرش را نزدیک صورت کوک برد و در حالی که صورتش از خجالت سرخ شده بود،لبان بی طاقت کوک را بوسید!

 

 シ #Vkook ⍣ #Adler ⍣ #edit

∘°᯽ @KOoKieFamilYY ᯽°∘

Report Page