Meeting
Waynنفس لرزونی کشید و تماس رو برقرار کرد.
از استرس تمام بدنش میلرزید و یخ کرده بود.
- بله؟!
با شنیدن صدای بم و مردونهی پشت تلفن برای یک ثانیه قلبش از کار افتاد.
تمام سلول های بدنش از هیجان به تاب و تب افتاده بودن و چشمهاش از خوشحالی برق میزد.
-الو...؟!
با شنیدن دوبارهی صداش به خودش اومد و لبهاش رو با زبونش خیس کرد.
- می...مینهو هیونگ.
میدونست مکث مینهو برای اینه که فکر کنه تا یادش بیاد، اما با شنیدن حرفش خون توی رگهاش یخ بست.
- ببخشید...به جا نیاوردم!
"سونگمین احمق. چرا باید تورو یادش باشه؟! چت شد چرا ماتت برد؟! تو که میدونستی فراموشکار تر از ایناست پس چرا انتظار داشتی توی لوس و نق نقو رو به یاد بیاره؟!"
درسته...انتظار داشت که مینهو اون رو یادش نباشه اما حداقل امید داشت که یک سال زمان کمی برای فراموش کردنه!
- پشتبوم مدرسه هانیانگ...تور آبی و آویزهای ماه و ستار...
- کیم سونگمین! خدای من این تویی که به من زنگ زدی؟!جدا این صدای کوچولوی دوست داشتنیِ منه که داره تو گوشم میپیچه؟! نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده...
خندهی پرذوقی کرد و دفترچهی نقاشیش رو به قفسه سینهاش فشار داد.
- آ... آره هیونگ خودمم...منم دلم خیلی برات ت...تنگ شده. راستش وا...واسه همین زنگ زدم؛ میدونی که امسال امتحان پایانی دا..دارم، حس کردم لازم دارم که قبل از شروع امتحاناتم ب...ببینمت تا مثل گذشتهها بهم انرژی بدی. یکم...یکم بچگانهاس ولی میخواستم ببینم اگه وقت خالی داری هم...همدیگه رو ببینیم.
صدای خندهی گرم مینهو توی گوشش پیچید.
- فکر کردی اگه وقت خالی نداشته باشم نمیام پیکاسو کوچولوی باهوشم رو ببینم؟! خیلی خوشحالم که هنوزم قبل از امتحانت من اون کسی هستم که برای وقت گذروندن انتخاب میکنی. میدونم چه دوران وحشتناک و پر استرسی رو میگذرونی و هروقت که تو بخوای، هرجایی که بگی میام و چندساعت کنار هم خوش میگذرونیم...خوبه؟!
گوشهی لبش رو از ذوق گاز گرفت.
- من...من هنوزم میتونم کلید سا...ساختمون مدرسه رو ک...کش برم، اگه میشه فردا شب بیا پیـ...پیش در پشتی...میخوام این یکی خا...خاطرمون رو هم روی پشتبوم رقم بزنیم.
- هنوزم وقتی هیجان زده میشی زبونت بند میاد. خیلی کیوتی سونگمین...باشه عزیزم میام همونجا.
بعد از خداحافظی با مینهو، سرش رو توی بالشتش فرو کرد و جیغ کوتاهی از خوشحالی کشید.
- خدای من اون...اون قبول کرد!
اشپیتزِ (نژاد سگ) کوچولو که کنار تختش نشسته بود رو برداشت و ذوق زده شروع به حرف زدن کرد.
- صداش رو نشنیدی مگه نه؟! حس میکردم الانه که قلبم از هیجان ایست کنه...وقتی صداش انقدر مردونه تر شده یعنی قیافش هم تغییر کرده؟! وای دل تو دلم نیست واسه فردا شب...چرا وقتی بهم میگه کوچولو بدم نمیاد؟! اه لکنتم خیلی شدیدتر بود؟! اگه کل فرداشب نتونم بخاطر لکنت حرف بزنم چی؟! کاش فقط میشد زبونم رو بندازم دور...چرا نمیتونم مثل همیشه حرف بزنم؟! اوه خدای من کوکی اون...اون هنوزم بهم میگه کوچولوی دوست داشتنی، پیکاسوی شیرین و باهوش. بهم گفت خیلی کیوتی عزیزم.
خودش رو روی تخت پرت کرد و چندتا لگد محکم توی هوا پرتاب کرد.
- وای دیوونه شدم.
ریز ریز خندید و کوکی ترسیده رو روی زمین گذاشت. بالشت زیر سرش رو برداشت و توی آغوش گرفت.
اولش وقتی دید مینهو صداش رو نشناخته یکم دلسرد شد؛ ولی انتظار نداشت که هنوزم باهاش اون مدلی حرف بزنه.
مینهو هیونگش همیشه همینطور بود، همیشه سونگمین رو لوس میکرد، موهاش رو بهم میریخت، با القاب کیوت صداش میزد و بغلش میکرد.
مینهو سال آخر دبیرستان بود و سونگمین دونگسنگ مورد علاقهاش، رابطشون هیچوقت فراتر از این نبود به طوری که مینهو حتی شمارهی سونگمین رو سیو نداشت!
فقط توی مدرسه همدیگه رو میدیدن و بعد از فارغالتحصیلی مینهو همین ارتباط کوتاه هم از بین رفته بود.
مینهو تو بدترین شرایط زندگی سونگمین بهش کمک کرده بود و چند ماهی که میتونستن بدترین اوقات سونگمین توی مدرسه باشن، بخاطر مینهو به بهترین اوقات تبدیل شده بودن.
وقتی تازه با دوست دخترش کات کرده بود و اون سعی میکرد با حرکات بچگانه حسادت سونگمین رو تحریک کنه، مینهو کسی بود که باهاش وقت میگذروند و بهش یاد میداد چجوری به اون دختر اهمیت نده.
بایسکشوال بودن و گرایشی که نسبت به پسرا هم داشت رو انکار نمیکرد، روی خیلیها کراش میزد ولی مینهو براش فرق داشت.
کارهاش و اهمیتی که به سونگمین میداد باعث به وجود اومدن این کراش و عمیقتر شدنش بود.
بالاخره اون شب و روز بعدش گذشت.
ساعت هفت عصر با پلاستیک خوراکی که توی دستش بود و سگ کوچولویی که با یک دست بغل کرده بود، توی کوچه فرعی پیچید و با کلیدی که از توی اتاق سرایداری برداشته بود در پشتی مدرسه رو باز کرد.
سنگ ریزی رو با پاش لای در هل داد تا مینهو بعدا بتونه وارد مدرسه بشه.
به سمت راهپله رفت و در حالی که زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد از پلههای بزرگ بالا رفت.
با رسیدن به طبقهی سوم در فلزی رو هل داد و وارد فضاب پشت بوم شد.
خم شد و کوکی رو روی زمین گذاشت. کلید کوچیک برق رو روشن کرد و چراغهای کوچیک به ترتیب روشن شد.
- چقدر اینجارو نامرتب کردم...
وقتی میخواست درس بخونه قایمکی اینجا میاومد و زیر پتو و کنار بخاری کوچیک و برقی درس میخوند.
بخاری برقیش رو به سهراهی زد و خورده خوراکیهایی که روی تشک ریخته شده بود رو با دست جمع کرد.
پتوهای آبی و زرد رو مرتب تا کرد و پایین تشکها گذاشت. کوسنهای مربعی رو مرتب گذاشت و تشکها رو به دیوار تکیه داد تا شبیه یک تخت مورد استفاده قرار بگیره.
زیپ کاپشن مشکی رنگش رو باز کرد. بخاطر فعالیت گرمش شده بود.
روی تشک نشست و در حالی که به آسمون بالای سرش نگاه میکرد لبخند زد.
اینجا رو مینهو ساخته بود. اولش فقط دوتا تشک و بالشت و پتو بود؛ اما بعد از سونگمین، براش با چوب چهارتا پایه درست کرده بودن و تور آبی رنگ و روی پایهها انداخته بودن تا شبیه یه اتاق فرضی بشه.
سونگمین آویزهای ستارهای که توی کلاس کار با چوب ساخته بود رو به قسمت بالایی تور وصل کرده بود و بخاطر استقبال مینهو، چندتا ستارهی دیگه و یک ماه هم بهشون اضافه کرده بود.
کتابش رو برداشت و درحالی که کوکی رو توی آغوشش گرفته بود شروع به درس خوندن کرد تا مینهو هیونگش بیاد.
با شنیدن صدایی جیر جیر در فلزی پشتبوم کتاب و کوکی رو به طرفی پرت کرد و تقریباً به سمت صدا دوید.
مینهو بعد از بستن در به سمت سونگمین برگشت و با لبخند بهش خیره شد.
دستهاش رو باز کرد و با این حرکت سونگمین رو به آغوش خودش دعوت کرد.
دستهاش رو دور گردن مینهو حلقه کرد و چشمهاش رو از آرامش بست.
- وای مینی چقدر بزرگ شدی...الان گریهام میگیره.
خندید و گفت: هیونگ فقط دو سانت بلند تر شدم.
ازش جدا شد و دستش رو دور بازوش حلقه کرد.
مینهو با دیدن فضای خاطره انگیز رو به روش لبخندی زد و سمت سونگمین برگشت.
- اینجا هنوزم همون شکلیه...
سونگمین در حالی که کتابهاش رو جمع میکرد مینهو رو به نشستن دعوت کرد.
- مینی دوست جدید پیدا کردی؟!
سونگمین ذوق زده دستش رو روی سر کوکی کشید.
- برای تولد امسالم برام خریدنش.
- شبیه خودته...
گفت و با دیدن قیافه پوکر سونگمین زیر خنده زد.
****
نگاهش رو از ستارههای توی آسمون گرفت و به صورت مینهو داد.
- هیونگ می...میتونم یه سوالی بپرسم؟!
با دیدن تایید مینهو، مضطرب آب دهنش رو قورت داد.
- تو و جیسونگ هنوز باهم توی رابطهاید؟!
مینهو متعجب بهش خیره شد.
- خبر نداری؟! مگه با جیسونگ دوست نیستی؟!
-نه؟! جیسونگ بعد از اینکه مدرسهاش رو عوض کرد، خونشون و شماره تلفنش رو هم عوض کرد. حتی اکانت کاکائوتاکش رو دلیت زد. دیگه خبری ازش ندارم...
با چشمهاش تک تک اجزای صورت گیج مینهو رو رصد کرد. نکنه سوال بدی پرسیده بود؟!
- به من نگفته بود که این کار رو کرده...ما شیش ماه پیش باهم کات کردیم.
توی دلش احمقی به قلب دیوونهاش گفت و دستهاش رو توی هم گره زد.
مینهو و جیسونگ واقعا به هم دیگه میاومدن و از نظرش میتونستن اسکارِ مناسب.ترین زوج گی رو به دست بیارن.
بخاطر وجود جیسونگ و رابطهی قشنگی که با مینهو داشت، قلب بیچارهاش هیچوقت شانسی برای رسیدن به هدفش نداشت و الان که فهمیده بود اونها باهم کات کردن نمیدونست خوشحال باشه برای خودش، یا ناراحت برای اونها...
- هی سونگمین چرا رفتی تو خودت؟! ببینم نکنه برای اینکه با جیسونگ کات کردم حالت گرفته شد؟!
سونگمین لب پایینش رو آویزون کرد و سرش رو به معنی مثبت تکون داد که باعث شد دست مینهو توی موهاش فرو بره و با خنده بهمشون بریزه.
- کیوت... ناراحت نباش، ما عوض شده بودیم. دیگه به درد همدیگه نمیخوردیم و این رو جفتمون هم باور داشتیم.
دستش رو دور گردن سونگمین انداخت و اون رو نزدیک خودش کرد.
- فکر میکردم شما هنوز دوست باشید. بخاطر همین بعد از اینکه از هم جدا شدیم کلی غصه خوردم چون جیسونگ یه دوست داشت که کنارش باشه و یه کاری کنه من رو فراموش کنه...ولی من یدونه سونگمین کوچولو نداشتم.
به چهرهی به ظاهر ناراحتش خندید و بیشتر توی آغوشش حل شد.
- مینی میای بیشتر همدیگه رو ببینیم؟! من خیلی دوست دارم بیشتر باهات وقت بگذرونم..
با ذوق سرش رو بالا گرفت و در حالی که چشمهاش از خوشحالی برق میزد با لکنت گفت: ح...حتما!