ME

ME

♕ᴱˡ↬ɗσυgнηυт.gιяƖ♕



هیچ کس نفهمید چقدر خستم..

هیچ کس نفهمید زندگی برام یه شوخی دردناکه.. 

همونطور که قدم میزدم ویترین مغازهای کنارمو از نظر میگذروندم.. 

امروزم مثل بقیه روز ها بود 

دعوا..

تنش..

عصبانیت..

و در نهایت سرزنش

از زمانی که یادم میومد برای آسایش بقیه، سعی میکردم بهترین رفتارم رو نشون بدم.. 

همیشه رعایت حال مادرم رو میکردم اما زمانی که از تظاهر خسته شدم زمانی که خود واقعیم رو نشون دادم کسی منو نپذیرفت و من ساکت شدم

تبدیل شدم به کسی که فقط توی فضای مجازی آدم موفقی بود 

موفق.. شاید نتونم حتی به این بگم موفق .. 

اگر ۱۹ سال پیش پدرم انقدر بی احتیاط نبود.. 

اگر سرعت ماشینش رو کم میکرد.. 

اگر کمربند لعنتیش رو میبست الان پیشمون بود..

 پیش منو و مادرم.. 

 ‏مادری که بخاطر من از همه چیزش گذشت.. 

 ‏عاشقانه عاشق مادرمم اما گاهی واقعا نمیتونم تحملش کنم مخصوصا سه سال اخیر.. 

 ‏دیگه نمیتونم مثل کودکیم زمانی که عصبانی و با دعوا کردن من سر هر چیز کوچکی خالی میشد، ساکت بمونم.. 

در حقیقت هنوزم ساکت میمونم اما وقتی صبرم لبریز میشهوقتی از کوره درمیرم و جوابش رو میدم..

آههههه اون نمیتونه اینو پذیره..

فکر میکنه بی ادب شدم.. فکر میکنه دیگه برام مهم نیست.. منو یه یاغی سرکش میبینه کسی که زندگیش رو به بطالب میگذرونه.. 


مادر من هیچ تقصیری نداره.. اون فقط یکم عصبیه.. یکم خسته‌ست.. 


خسته از فشار زندگی.. خسته از حرف مردم.. خسته از مرد بودن.. انقدر استوار بوده که دیگه از استور بودن هم خسته شده


پدربزرگ عزیزم از روزی که پدرم مُرد مثل یه سیخ داغ توی زندگیمون افتاد.. 

اونم مقصر نیست اگر اطرافیانش کمتر توی گوشش زمزمه میکردن و اون انقدر با مادرم دعوا نمیکرد.. اون وقت بازم خستگی مادرم کمتر بود.. اون زمان شاید یه تکیه گاه داشت 

مادرم تمام زندگیش تکیه‌گاه من بود.. گاهی یادم میرفت مادر من یه زنه شکسته‌ست.. انقدر تکه‌های شکسته‌اش رو توی خلوت بهم بند میزد که من یادم میرفت زن کنار برای مرد بودن زیادی ظریفه

من دوستش دارم به تمام عاشقانه‌های دنیا قسم که دوستش دارم

اما.. از اینکه وقتای عصبانیتش من کیسه بوکس حرفاش بشم خسته شدم.. من دو کیونگسو خیلی خستم.. انقدر که میخوام به این خستگی پایان ابدی بدم اما نمیتونم..

من با شجاعت از اتمام میترسم ..از اینکه مادرم بعد از من چی میشه میترسم .. 


من تمام امیدش توی این دنیای وحشیم .. اگر من هم نباشم اون وقت اون چی میشه.. 

از الان میتونم بعد از خودم رو تصور کنم 

مردمی که جلوی تابوتم ایستادن و مادرم رو که از شدت گریه چشماش قرمز شدن رو زیر نظر گرفتن و بخاطر اتمام خودخواسته‌ی زندگیم اون رو سرزنش میکنن.. 

درسته مردم هیچ وقت منطق نداشتن.. مردم هیچ وقت نفهمیدن مادرم مسئول انتخاب بقیه نیست..

مادر من مسئول بی مسئولیتی پدرم نبود..

مادرم مسئول پچ پچ های مردم نبود

مادرم فقط یه مادر بود

مردم فقط نیاز به یه چیز دارن تا عقده‌های حقارت زندگیشون رو با بازی با اون خالی کنن


همونطور که به راهم ادامه میدم دستمو توی جیب شلوارم میکنم شاید یه سیگار حالمو بهتر کنه

همیشه دود تلخ نیکوتین بعد از دعواهایی که باید ساکت بمونم اعصابمو آروم میکنه.. 

نشئگی جزئیش مغزمو از اتفاقات خاموش میکنه یادم میره مادرم امروز بخاطر حرف‌های همکار عصبانی بود.. 

یادم میره بخاطر اینکه گوشیش رو جواب ندادم دعوا کردیم.. 

زندگی برام یه روتین دوست نداشتنی شده روتینی از دعوا های تکراری

چرا کسی نمیتونه خود من رو ببینه؟

چرا همه ازم توقع خوب بودن دارن؟

چرا نمیتونن ببینن از درون شکستم ؟

چرا نمیبینن واقعا نمیخوام باشم؟

چرا..؟؟

چرا چرا های مغزم انقدر زیاده؟


پوک اخر رو به سیگارم زدم و ته سیگار رو روی زمین انداختم و با پام لهش کردم 

باید برمیگشتم

باید میرفتم و دوباره زندگی تکراریم رو شروع میکردم..

مردم اطرافم میرفتن.. 

بدون توجه به من.. 

چرا توجه کنن اونا از درون من خبر ندارن .. 

اونا نمیدونستن یکی درون من هر روز التماس میکنه زودتر این زندگی تموم شه..


۲۱ سال گذشته و من هیچ هدفی ندارم بی هدفی زندگیم انقدر به چشم امده که تبدیل به یکی از پوئن های دعواهای مداوم منو مادرم شده 

هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر مغزم بهم میریزه..

فکر های بی پایانِ مغزم از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگه میپرن و من نمیدونم باید دقیقا به کدوم یکی توجه کنم..


توی راه بازگشت بدون توجه به عابر های پیاده راهم رو میرم و با شوت کردن قوطی خالی کوکاکولا تمام عقده های امروزم رو خالی میکنم.. 

توی افکارم غرق بودم که به یکی خوردم.. سرم رو که بلند کردم با یه جفت چشم متعجب روبرو شدم 

پسرک روبروم خودش رو زیر ماسک و کلاه و عینک پنهان کرده بود 

عذرخواهی میکنم و میخوام از کنارش رد بشم که بازوم رو میگیره سوالی نگاهش میکنم 

پسر انگار دیوونه بود شایدم خجالت میکشید هر چی بود بدون حرف فقط بازوم رو فشار داد

_ بازوم رو ول کن این کارت تجاوز به حریم خصوصیه میتونم بخاطر این موضوع ازت شکایت کنم

پسر به خودش امد دستم رو ول کرد و بعد از عذرخواهی کوتاهی به حرف امد:

_ ببخشید شما میدونید چطور میتونم به این ادرس برم و تکه کاغذی از جیبش دراورد 

با نگاه کوتاهی متوجه شدم ساختمان مورد نظرش سه بلوک پایین تره و باید راهی که امده رو برگرده

_ چهار راه قبلی باید میپیچیدی سمت راست 

همین که خواستم از کنارش رد بشم دوباره بازوم رو گرفت 

انگار امروز من هدف بازی خدا بودم .. 

_ منحرفی چیزی هستی چرا انقدر بازوم رو میگیری..باید برم اداره پلیس هان؟! برم شکایت کنم؟!

پسر دوباره با عجله دستمو ول کرد و گفت:

_ من این منطقه رو خوب نمیشناسم میشه کمکم کنی به این آدرس برسم 

نگاهی بهش انداختم.. به هر حال باید از همونجا رد بشم و به خونه برسم پس موافقت کردم 

_ اوکی فقط سعی کن دیگه به من نزدیک نشی.. ماشین داری یا پیاده میای 

_ پ...پیاده

نگاهی از سر تا پاش انداختم خیلی شیک پوشیده بود بهش میومد از منطقه‌های بالاتر امده باشه 

_ همراهم بیا

و حرکت کردم..پسر با تاخیر یک ثانیه ای دنبالم کرد و کنارم ایستاد..

در طول مسیر انگار میخواست حرفی بزنه یا سر بحثی باز کنه اما خجالت میکشید.. 

شایدم یه دیوونه منحرفه

از چهار راه رد شده بودیم و تقریبا به بلوک مورد نظرش رسیدیم. 


خونه ما با این بلوک فقط یه کوچه فاصله داشت یه خونه ویلایی کوچیک با حیات پر از گل و درختش..

شاید گاهی از خونه قدیمیمون بدم میومد اما برای همیشه عاشق حیاطشم اونو پدرم شروع به ساختش کرد و مادرم در طول سال های متوالی کاملش کرد.. 

بلوک مورد نظرش دقیقا بلوک آپارتمان جونگده احمق بود .. 

جونگده بهترین دوستمه یه احمق نفهم که برای دو سال باهاش قهر بودم اما شش ماه پیش آشتی کردیم اون یه معلمه و من از الان نگران آینده اون بچهای بیچاره‌ای هستم که زیر دستش رشد میکنن

جلوی بلوک ایستادیم 

_ اینجاست .. من دیگه میرم

نگاهمو به پیاده رو دادم و خواستم قدم اول رو برادرم که پسر دوباره دستمو گرفت 

_ میشه نری

پسر با صدای لرزونی که استرسش رو نشون میداد گفت 

این پسر واقعا یه احمقِ دیوونه‌ی منحرفهِ

دستمو از بین دستای گرمش بیرون کشیدم و داد زدم:

_ منحرفی چیزی هستی.. از اولم نباید بهت اعتما..

_ باهام قرار بزار 

با حرفی که زد رسما خفه شدم .. 

اگر تا الان شک داشتم یه منحرف بدبخته الان مطمئن شدم 

همین که دهنمو باز کردم تا تمام اموات و اجدادش رو مورد لطفم قرار بدم سریع گفت:

_ من یه منحرف یا هر چیز دیگه ای نیستم .. من.. من فقط.. چطوری اینو بگم که بد برداشت نکنی.. 

مکثی کرد و نفس عمیقی کشید: 

_ یک سال پیش یه عکس توی سوشال مدیا دیدم و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه.. وقتی به خودم امدم دیدم تمام اپدیت های چنل رو نگاه کردم .. اون پسر خیلی قوی بود کسی که حتی بایسکشوال بودن خودش رو توی سوشال مدیای کره گفت 

من من یه اجتماع گریز بودم اما با دیدن تو سعی کردم هر طور میتونم با ترسم غلبه کنم این این یکسال طول کشید و توی این زمان من دلمو کامل بهت دادم و و .. 


دستش رو توی کیف گوجی روی شونش کرد و دنبال چیزی میگشت ..الان که دقت میکردم اون لعنتی کالکشن جدید و کیوت گوجی رو پوشیده بود ..یه لحظه از دیدنش یاد توله خرس‌ها افتادم اون کیوت بود 

پسر برگه ای سمتم گرفت.. همین که برگه رو ازش گرفت با سرعت باور نکردنی ازم جدا شد.. 

رفت و من رو با اعتراف نصفه و نیمه‌اش تنها گذاشت 

شونه ای بالا انداختم و به طرف خونه راه افتادم ..

دوست داشتم بدونم توی نامه چی نوشته شده اما ترجیح میدادم اول به خونه برسم 

در رو باز کردم و با گفتن من امدم خیلی آرومی به سمت اتاقم رفتم.. خودم رو روی تخت انداختم و کاغذ رو باز کردم

" اگر این نامه رو میخونی یعنی بازم طبق معمول نتونستم حرفم رو کامل بزنم.. ترجیح میدم بدون مقدمه بپرسم 

دوست پسر من میشی دو کیونگسو شی ..

اگر جوابت مثبت بود لطفا به شماره‌ای که پایین نوشتم زنگ بزنم "

خیلی معمولی بود بدون چاپلوسی یا هر چیز دیگه کاملا استایل من ..

بدون اینکه دست خودم باشه بهش فکر میکردم و تا به خودم بیام دیدم ساعت طولانی‌هی رو به اون موضوع فکر کردم 

کاغذ رو جلوی صورتم گرفتم 

شاید دادن یه فرصت به اون روان پریش زندگی کسالت بارم رو کمی رنگ میداد

به هر حال زوج شدن دوتا روانپریش خیلی هیجان انگیزه



DOUGHNUT

@ElEros_Fiction

Report Page