Mdk

Mdk

دنیا

✍Sara✍:

#پارت_۷۳۱

🦋🦋  شیطان مونث🦋🦋


حرفم تموم نشده بود که ارسلان دستمو گرفت و باعصبانی کشوندم عقب تا ساکت بمونم.

این حرکت و اینکارش یعنی تو هیچی نگو...تو ساکت بمون و گپ نزن...

ولی مگه واقعا میشد!؟ مگه میشد ساکت موند!؟ 

اگه پدرش از اینجا میرفت ارتباط اونها برای همیشه بهم میخورد.من نمیخواستم پسرم از داشتن پدربزرگ محروم بمونه.میخواستم حتی اگه قرار باشه ده سال یکبارهم پدربزرگش رو نبینه اما بدونه که یه نفر هست که میتونه با این لفظ صداش بزنه.

گوش نگرفتم و عقب نشینی نکردم حتی اگه ارسلان کاری که با نهال کرده بود رو با من هم انجام میداد.

بینشون قرار گرفتم و گفتم:


-خواهش میکنم..میشه همچی رو حل کرد.ازتون خواهش میکنم...آقای مرصاد خانم یولاندا بخاطر من...خواهش میکنم...


یولاندا با عصبانیت گفت:


-من حتی یک ثانیه هم...


نذاشتم حرفش رو بزنه.دستمو گذاشنم روی قلبم و خیره به چشمهای هردونفرشون گفتم:


-بخاطر من...خواهش میکنم بخاطر من...اگه برای من ذره ای احترام قائل هستین اگه منو به عنوان همسر ارسلان حتی یه ذره دوست دارین بمونین.قرار نیست که هر اتفاقی هر دعوایی ختم بشه به قهر کردن و رفتن از اینجا...خواهش میکنم...

اگه از اینجا برید من احساس میکنم براتون اهمیتی ندارم.خواهش میکنم...


لحن ملتمسانه ی من اونارو کم کم نرم کرد اما هرچقدر اونارو نرم میکرد ارسلان رو که مشخص بود حسابی از رفتارمن کفری شده عصبی تر میکرد.

میدونستم چقدر از دستم ناراحت و عصبانی شده اما بعدا وقتی آروم بشه میفهمه این خواهش و تمناهای من بابت چی بوده و هست.

نگاهی به من انداخت.نگاهی که پر از خط و نشون بود اما من اون نگاه هارو به جون میخریدم.

تمام قد حاضر بودم به جون بخرمشون... 

با تاسف چشم از من برداشت بعد راه افتاد سمت خونه.

حالا من مونده بودم و آدمایی که برای موندن و رفتن دو به شک بودن.

چشمهای پر خواهشم رو صورت تک تکشون به گردش دراومد و ناگهان همون کسی که اصلا انتظارش رو نداشتم یعنی خود نهال گفت:


-بمونیم...حق با اونه.هر دعوایی که نباید ختم بهش به رفتن...پیش میاد دیگه...ارسلان هیچوقت اختیار اعصابش رو نداشته هیچوقت...


حالم بد بود و تو همون حال بدی میدونستم هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره. نیتش برای من به روشنی روز بود.هدفش این بود که خودش رو آدم خوبه و ارسلان رو آدم بده ی این ماجرا جلوه بده...


یولاندا به سمتش رفت.درآغوش گرفتش و گفت:


-عریزم...تو چقدر قلب بزرگ و رئوفی داری


تعجب نکردم.اون بود که توهین کرد.اون بودکه جو رو متسنج کرد.اون بود که با حرفهاش خون ارسلان رو به جوش اورد...

اون بود که تو این خونه حرمت شکست و به من توهین کرد اما الان با اشک تمساحش همه چیز رو به نفع خودش ثبت کرد.

ولی اینها برای من اهمیت نداشتن.تنها چیزی که من بهش فکر میکردم این بود که این خانواده بیشتر از این ازهم نپاشه....

حالا اما...من یه جورایی بین ارسلان و اونا قرار گرفته بودم و خوب میدونستم گرچه اینارو آروم کردم اما الان اصلا نمیتونم به ارسلان نزدیک بشم.

وقتی راهشون رو کج کردن و به سمت ساختمون رفتن یه نفس خیلی عمیق کشیدم و باخم کردن کمرم دستهامو روی زانوهام گذاشتم.

واقعا نفسم بریده بود اما می ارزید.اون تلاشها به نگه داشتن اون خانواده می ارزید...

کمرم رو که صاف نگه داشتم اطرافم رو خالی از آدم دیدم فقط تو اون فاصله ی دور کبری خانم ودخترش رو دیدم که سر پا ایستاده و مشغول تماشای من بودن.

البته به جز اونها دوتا کوچولوی دیگه هم داشتن من رو نگاه میکردن...

امیرسام و اون دختر کوچولوی دوست داشتنی که فکر کنم حقش نبود بجز خونه ی خودشون اینجاهم شاهد تشنج و جرو بحث باشه.

سعی کردم به خود مسلط باشم و بعد قدم زنان سمت کبری خانم و دخترش رفتم.

رو به روشون ایستادم وبا تاسف و شرمندگی گفتم:


-ببخشید من نمیخواستم اینطور بشه...


کبری خانم با غصه گفت:


-روزی که پای این دختر یه این خونه واشد میدونستم تهش قراره اینطوری


 بشه...لبخندی زوری زدم و گفتم:


-پیش میاد


سرشو تکون داد و گفت:


-این شارلاتانو من میشناسم خانم...این حیله گر...دغل باز..باید خیلی مراقبش باشی خانم.ازش غافل بشی یهو میفهمی خونه رو زیرو کرده و همه رو به جون خم انداخته


حرفهای کبری خانم درست بود.سر تکون دادم و گفتم:


-آره شما درست میگی ولی چه میشه کرد.بایدد کنار اومد باید تا رفتنشون سوخت و ساخت..


دستاشو به حالت دعا بالا آورد و گفت:


-خدا خداش به خیر بگذرونه..


لبخند زدم و گعتم:


-بیاین داخل.اینجا کم کم داره هوا سرد میشه..کبری خانم نسرین خانمو ببرین داخل استراحت کنن


-چشم خانم...


اینبار به سمت اون دوتا وروجک رفتم.امیرسام بدو بد اومد سمتم و دستاشو دور پاهام حلقه کرد و با ناراحتی گفت:


-بابا داد زد..چرا عصبانی بود؟


دستمو نوازشوار روی سرش کشیدم و گفتم:


-بابا عصبانی نیست.فقط یه کوچولو ناراحت بود..


.با صورتی پکر گفت:


-ولی اون دعوا کرد..داد زد.


-نه دعوا


نکرد قربونت برم..


کنارش زانو زدم و شروع کردم ماچ کردن صورتش و بعدهم دستامو دو طدف لپش گذاشتم و گفتم:


-گاهی بزرگا ناراحت میشن...عصبانی میشن داد میزنن...


باعصبانیت دستاشو مشت کرد و گفت:


-ازشون خوشم نمیاد.ازهرکی بابام رو عصبانی کنه خوشم نمیاد.همشونو با مشت میزنم...


خندیدم و گفتم:


-کی رو میخوای با مشت بزنی؟ چرا تو همیشه میخوای همه رو با مشت بزنی؟


دست مشت کردنش رو بالا آورد و گفت:


-چون اونا بابام رو عصبانی کردن...من همشونو میزنم...


بی رمق خندیدم و بلند شدم.دستشو گرفتم و گفتم:


-پسرم کتک زدن اصلا کار خوبی نیست ..بیا بریم داخل من به تو غذا بدم...بیا...


دستمو سمت دخترکوچولوی نسرین دراز کردمو گفتم:


-خانم خوشگله...توهم بیا بریم داخل...


دوید سمتم و با لبخند دستشو توی دستم گذاشت

Report Page