Mdk

Mdk

دنیا

#پارت_۳۰۲



✨✨ تیغ زن  ✨✨




داشتم دونه دونه و به ترتیب دکمه های روپوش سفید تنم رو درنیاوردم که نرگس نق زنان اومد داخل.درحالی که گوشه روپوش خیس و کثیف شده اش رو تو دست گرفته بود و مدام تکونش میداد .

سرم رو کج کردم تا بینمش چون قفسه ی اون ردیف جلویی بود و بعد پرسیدم:



-چیزی شده نرگس!؟


غرولند کنان باخودش شروع کرد حرف زدن:


-گند زد به روپوشم! امیدوارم با شست و شو پاک بشه!


معلوم بود حسابی عصبانیه و وای به روزی که آدمای آرومی مثل اون کارشون به عصبانیت بکشه! خندیدم و دوباره پرسیدم:



-بگو ببینم چیشده!؟



چرخید سمتم و افتضاح به وجود اومده روی روپوش سفیدش رو بهم نشون داد و گفت:



-ببین تورو خداااا....ببین!



مشخص بود رو لباسش قهوه ریخته شده البته بجز قهوه جوهر هم روش پخش شده بود.بیشتر از قبل خندیدم و گفتم:



-چرا اینجوری شده این!



با حرص و بی مقدمه شروع کرد حرف زدن:



-بهم گفت برام قهوه بیار گفتم باید آمپول یکی از بیمارهارو بزنم گفت شما حالا بیار...رفتم براش قهوه بردم بلند شدو ازم فبگیرش عین دست و پاچلفتیا ریختش رو روپوشم بعدشم که خواست گندشو تمیز کنه دستمال رو برداشت روش بکشه غافل از اینکه کله خودکارقراضه اش خراب شده و ...بعدشم که میبینی...گند زد بهش!



من اصلا نفهمیدم داره راجب کی حرف میزنه برای همین کنجکاو پرسیدم:



-کی آخه !؟


با حرص هم مشتاشو باز و بسته کرد هم پلکهاشو رو هم فشار داد و گفت:



-پژمان یوسفی



وسط عصبانیت و حرص خوردنش و خنده های من چشمش رفت پی گردنبندم.اومد سمتم.تو دستش گرفتش و گفت:



-وای چقدر خوشگل!تازه گرفتی!؟کجا خریدی منم برم بخرم...



-قابلتو نداره! ولی من اینو جایی نخریدم.دوستم بهم هدیه داد...اگه دوستش داری مال تو!



عقب عقب رفت و گفت:



-نه نه! هدیه رو که هدیه نمیدن...این برازنده ی خودته!نن باید برم...بابا جلو بیمارستان منتظرم...



تلفنش مدام زنگ میخورد و خودش هم به طرز دستپاچه ای سعی داشت زودتر از شر اون لباس خلاص بشه.رفتم سمتش و بهش کمک کردم تا روپوش رو دربیاره و بعدهم باهم خداحافظی کردیم.

گاهی به نرگس بخاطر آرامشی که توی زندگیش داشت حسودیم میشد.

دغدغه هایی شبیه به دغدغه های من نداشت.

گیر نکرده بود بین آدمایی که نمیدونست چه احساسی نسبت بهشون داره...

لسردرگمی اتفاق بدی بود.واقعا بد بود!

و بدتر از اون احساس عذاب وجدان بود.

گاهی باخودم میگفتم ای کاش به خواهش ها و اصرارهای آریو توجه نمیکردم.

کاش پیشنهادش رو قبول نمیکردم وقتی میدونستم درهر صورت قراره پسش بزنم.

راستش من اصلا آمادگی ورود به یه رابطه جدید رو نداشتم.

حس میکردم شاید این برنامه رو بزارم برای سالها بعد...

برای وقتی که پذیرفتم گاهی نمیشه به اونی که اولینبار عاشقش شدی برسی...

از ساختمون بیمارستان زدم بیرون درحالی که سرم خم بود و نگاهم پی گردنبند انار...

ناخواسته نگاه خیلی هارو میکشوند سمت خودش.دوستش داشتم ولی نه به قیمت دلخوری آدما...



-بنفش...



فکر کنم دیگه کاملا مشخص بود کی منو بنفش صدا میزد.از پشت سر خودش رو بهم رسوند و بعد وقتی شونه به شونه ام شد چندتا ده هزارتومنی خشک تا نخورده به سمتم گرفت و گفت:



-بفرما !



نگاهی به پولها انداختم و پرسیدم:



-این پولا برای چیه!؟


تکونشون داد و گفت:


-خب اینا قرضیه که بهت داشتم.اون شب بابت خرید بنزین!



آهانی گفتم و با مرور اون لحظه تو ذهنم بیاد آوردم از چی حرف میزنه.

میلیونر بی پول! سرمو تکون دادم و با پس زدن دستش گفتم:



-نیازی نیست!



اونارو دوباره به سمتم گرفت و گفت:



-نه...باشه پیش خودت! قرض رو باید برگردوند!



پول رو گذاشت تو دستم و با قدمهای سریع به راه افتاد.

ظاهرا خیلی عجله داشت.

دویدم سمتش و خیلی رسمی صداش زدم:



-آقای دکتر....


ایستاد و چرخید سمتم.بهش که نزدیک شدم گفت:



-به دل من میمونه یه بار بگی آریو...



نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم:



-اینجا نمیشه...


سرش رو تکون داد و انگار که به این رفتارها و برخوردهای من عادت کرده باشه گفت:



-باشه باشه...تو درست میگی! خب..کاری داری؟ باید جایی برم...نیم ساعته باید اونجا باشم.



چون عجله داشت خیلی سریع گفتم:



-منم میخوام با گروه جهادی شما بیام ...

Report Page