Mdk

Mdk

دنیا

#پارت_۲۳۹



✨✨ تیغ زن  ✨✨




چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم.

من واقعا حرفشو پذیرفته بودم.اما اون فکر میکرد حرفهاشو قبول نکردم و زبونن دارم این حرفهارو میزنم.

اما من واقعا از ته دل باور کرده بودم حتی با وجود اینکه همچنام برام سوال بود که باور کردن یا نکردنش چه اهمیتی میتونست داشته باشه!

وقتی سکوت منو دید گفت:



-بنفشه نمیخوای درخواست منو قبول نکنی آزارت نمیدم ولی فقط میخوام بدونی که تمام اتفاقهارو با صداقت تمام برات توضیح دادم و حاضرم حتی تو رو با گیسویی که تاالان فکر میکردی دوست دخترم یا شهرزاد رو به رو کنم....دست من نیست اگه اون مدام میاد جاهایی که من میرم تا بتونه جلو چشمم باشه و مثلا منو بیشتر درگیر خودش کنه‌...واقعا دست من نیست چون کارای اون به خودش ربط داره....



این چندمینبار بود که تاکید میکرد با هیچ دختری وارد رابطه نشده.باهیچ دختری! اما اعتماد در من در مورد مردها به کل از بین رفته بود....من توانایی برقراری هیچ رابطه ی عاشقانه ای با هیچ مردی رو نداشتم اما واسه اینکه توانا باور کنه که باورش کردم گفتم:



-آقای توانا....


-جانم !؟


جانمش رو خاص گفت.از عمق وجودش...مکث کردم و گفتم:



-من باورتون کردم...تمام حرفهاتونو.....و من..و من متاسفم ...متاسفم که تصور کردم شما با گیسو...من...من اصلا نمیدونستم که اون خواهر زاده ی شماهست...امیدوارم منو ببخشید! خدا حافظ...



چرخیدم و پشت بهش به راه افتادم.نمیدونم چرا هیچوقت نشد بفهمم گیسو واقعا چه نسبتی باهاش داره....از احمقیم بود! زدم به سر خودم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم.

دلم میخواست فقط زودتر بسونم خونه تا از مامان در مورد این قضیه سوال بپرسم.

باید بدونم که که اونم میدونست یا نه!

دستمو رو زنگ گذاشتم و اونقدر زنگ زدم تا مامام درو برام باز کرد.

متعجب گفت:



-چیه چیشده!؟ چه خبر!؟



سرمو تکون دادم و گفتم:



-خبر!؟ خبری نشده! 



-پس تو چرا اینقدر زنگ میزنی!؟



-دستشویی دارم!



خندید و کیفم رو ازم گرفت تا من برم دستشویی.و واقعا هم دستشوییم میومد.با عجله رفتم سمت دستشویی و بعد که اومدم بیرون رفتم تو آشپرخونه.جایی که مامان مشغول 

شستن ظرفها بود.

رو صندلی نشستم و گفتم:



-مامان ناهار چی خوردین!؟



-برنج و مرغ !



برای اینکه سر بحث رو باز کنم تا به سوالای توی ذهنم برسم گفتم:



-برای دکتر توانا هم بردید!؟



برام برنج ریخت تو بشقاب و گفت:



-نه در زدم ولی کسی خونه اش نبود! بیچاره حتما بیمارستان!



-کاش لااقل گیسو بود.اون یه چیزی براش درست میکرد نه !؟ باید یکم بیشتر پیشش می موند! 



دلسوزانه گفت:



-آره واقعا...ای کاش....



-میگم راستی مامان گیسو دقیقا چیکاره ی توانا میشد!



بشقاب رو گذاشت مقابلم و گفت:



-خب معلوم! دختر خواهرش...‌



دستمو بردم بالا و آهسته زدم به پیشونیم! چقدر من به توانا تهمت زدم.چقدر سرسختانه راجب بهش با نرگس حرف زدم! واقعا که سوتی دادم...

من شخصیتشو زیر سوال بردم!لعنت به من!


حس عذاب وجدان در لحظه چنان به وجودم حمله ور شد و هجوم آورد که دیگه نتونست درست و حسابی غذا ببرم.

دلم به حالش سوخت به خاطر اینکه من حتی تصورات اشتباهم رو به نرگس هم انتقال دادم.


دیگه نتونستم تحمل کنم وبرای کم کردن اون حس عذاب گفتم:



-من دیدم دکتر داشت میومد خونه...غذا براش می ریزم تو بشقاب میبرم


مامان لبخند زد و گفت:


-کار خوبی میکنی عزیزم....منم میرم یکم استراحت میکنم....


-باشه!


مامان که رفت من با سلیقه ی فراوان ظرف های برنج،مرغ،تزشی،ماست و سبزی ؛زیتون رو توی سینی  گذاشتم و بعد از خونه رفتم بیرون...

میخواستم با اینکار یه جورایی ازش معذرتخواهی بکنم....

Report Page