Mat

Mat

دنیا

#پارت_۳۹۶



✨✨  تیغ زن  ✨✨



ایستادم و با صورتی بی حالت و نگاهی سرد دست به کمر بهش خیره شدم.به مامانی که نمیدونم چیشد یه شب تمام تفکرش راجع به بنفشه و ازدواج و خواستگاری بهم ریخت.

یهنفس عمیق کشیدم و پرسیدم:



-حضرتعباسی کسی چیزی گفته!؟ هان؟



دستاشو روی هم گذاشت و بجای اینکه جواب سوالم رو بده گفت:



-من ازت میخوام که اینبار اجازه بدی ما انتخاب بکنیم...یکبار تو انتخاب کردی و نتیجه اش شد اون حالا یه اینبارو بزار ما امتحان کنیم!



کنج لبم بالا رفت.حالا باید میزاشتم اونا انتخاب کنن!؟ مگه میشه برای زندگی یه نفر دیگه تصمیم گرفت. مگه قراره اونا با زن آینده ی من زندگی بکنن که خودشون انتخای کنن!

دستهامو پایین آوردم و پرسیدم:



-لابد هم انتخابتون سهاست...یا مثلا مهشید دختر عمه خدیجه...یا  مثلا دخترای عمه نصیبه ...



لبخند زد خوشحال نگاهم کرد و گفت:



-هرکی تو بگی...هرکدومشون...دختر خاله هات.. دختر دایی هات...دختر عمه هات...من دوست داشتم تو با دخترخاله ات، مروه ازدواج بکنی....تو و اون خیلی یهم میومدین....ولی خب نشد که البته ایراد نداره...آمنه هم خوب...دختر پاک و ...



خسته گفتم:



-مامان....



سکوت کرد و بهم خیره شد.آه کشیدم و با همون خستگی روحی و جسمی و کلامی گفتم:



-من فقط بنفشه رو دوست دارم...فقط اون  نه کس دیگه ای....نه سها یا مروه و آمنه یا هر دختر دیگه ای ...فقط بنفشه!



پلکهاش مثل گل پژمرده شدن.با حالتی که از ناچاری سرچشمه میگرفت گفت:



-شبیه به همون موقع ها حرف میزنی....به روزای بدمون....



اون روزای بدی که داشت ازشون تعریف میکرد هم اگه دوباره برامون تکرار میشدن بخصوص برای خود من اصلا مهم نبود.

بنفشه انتخاب خودم بود و هست و خواهد بود.

بعداز مکث کوتاهی گفتم:



-ببین مامان....نه من یه پسر بچه ی ژیگلو هستم نه بنفشه یه تیغ زن یا یه دختر مکار...نمیدونم چیشد و کی چی گفت یا چی دیدی که نظرت اینطوری عوضش شد ولی اینو بدون من تجربه کردن روزای بد رو هم با بنفشه دوست دارم و اگه اون مال من نشه صراحتا بهتون میگم تصمیم دارم تا آخر عمر همینطور مجرد و تنها بمونم ...



دلخور پرسید:



-این تهدید!؟



-من برااتون احترام قائلم و شما قدیسه ی زندگی من هستین و دلم میخواست اولین نفری باشین که اونو میبینین اما حالا شما همه چی رو یه کام من تلخ کردین...



حرفهامو که شنید کاملا مطمئن گفت:



-من هیچی رو خراب نکردم آریو سعی نکن من رو یه مادر بد جلوه بدی...من یه مادر نگرانم مادری که نگران پسرش هست!



نمیدونم.شاید باید بابت اون قسمتی که مربوط به نگرانیش میشد بهش حق میدادم ولی پس حق خودم چی میشد! یاید چه جوابی به بنفشه میدادم!؟

چشم از زمین برداشتم و با بلند کردن سرم گفتم:



-بنفشه رنجیده...فهمیده شما نخواستی ببینیش خب این خیلی یده!



بیخیال شونه بالا انداخت و گقت:



-خب برنجه! پر فیس و افاده هم که تشریف داره!



ای باباااا...نه! ذهن مامان خراب شده بود بدهم خراب شد بود و منم دلیل این خرابی رو نمیدونستم!سرمو تنند تند تکون دادم و گفتم:



-باشه باشه...بیخیال دیگع حرفشو نمیزنیم وبحث ازدواج من و من پرونده ی اینکار برای همیشه...برای همیشههههه امشب ...



حرفم تموم نشده بود که گفت:



-خیلی خب...برای فرداشب باهاش یه قرار بزار....



متعجب نگاهش کردم.نمیدونم چیشد یهو اینو گفت ولی جواب هز سر ناچاریش به دلم ننشست برای همین گفتم:



-نه! از ته دل نگفتی...این عین همون نه گفتن...



چپ چپ نگاهم کرد و بعد گفت:



-فرداشب...بگو فرداشب همو میبینیم....شب بخیر



یه جورایی یه کلام ختم کلام کرد و بعد هم از اتاق بیرون رفت!



نفس راااحتی کشیدم و انگشتامو تو موهام فرد بردم.

دلم نمیخواست مامان با ناراحتی اینکارو برام انجام بده اما امیدداشتم به اینکه وقتی دیدش دلش باهاش صاف بشه....

Report Page