Mat

Mat


#پارت_۳۹۱ ✨✨ تیغ زن ✨✨ چند لحظه بعد صدای پاشنه ی دمپایی هایی که عین کفشهای پاشنه بلند تق تق صدا میدادن یه سکوت کوتاه بین ما ایجاد کرد.... سر بلند کردم و نگاهمو به سمتی که صدا از اونجا به گوشم رسیده بود چرخوندم. سها که رو لباس و تیپش اونقدر حساس بود که حاضر نشد بلافاصله بعداز اومدن به خونه سلامی بکنه و ترجیح داد اول دوش بگیره، آرایش کنه، لباس ست بپوشه و بعد از اتجام همه ی اینها بیاد، عین مانکنی که بخواد رو فرش قرمز راه بره به سمتمون اومد. عین همون مانکها هم انگار که بهش گفته باشن نباید لبخند بزنه با صورتی عاری از هرگونه لبخند ملیح و غیر ملیحی به سمتمون اومد. نزدیک که شد بالاخره لبهاش ازهم یه نیمچه کش اومدن و گفت: -سلام زن دایی! خوش اومدین! مامان همونطور که حدس میزدم زیادی گرم تحویلش گرفت و شروع کرد تعریف و تمجید کردن: -به به! به به! چه دختری! چه دختر زیبا وبانویی...ماشالله ماشالله.... حتی به خاطرش چند ضربه به تخته زد که مثلا چشم نخوره و نفهمیدم تو اون جمع چشم کی شور بود!؟ سها عین یه ملکه رو صندلی سلطنتی مانند نشست و پا روی پا انداخت و پرسید؛ -زن دایی کی اومدین ایران!؟ چقدر خوب شد...چقدر خوشحالمون کردین که اومدین.... مامان خوشحال و با اشتیاق گفت: -دو سه روزی هست بلکه کمتر...آدم البته از خونه ی خودش که دور میشه اگه یه روز دور بشه حس میکنه یه سال دور...سها جان خبر مبری که دورو برت نیست!؟ سها لبخندی مثلا خجالت آمیز زد و گفت: -فعلا نه زن دایی... نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و پام رو عصبی وار تکون دادم.آخه این سوالها چه معنی میداد! عمه اول نگاهی طمع گرانه از کنج چشم به من انداخت و بعد رو به مامان گفت: -سها خیلی خیلی خواستگار داره آنسه جان...خیلی زیاد.یعنی هرچی بگم کم گفتم. قد موهای سرش خواستگار داره ولی من که دسته گلم رو دست هرکس نمیدم! بحث مسخره ای بود و حس کردم باید وسط این مسخره یه پارازیت بندازم که یه وقت فکر نکنه ممکنه منم جز این تعداد زیاد خواستگار باشم: -ایشالله سها یه شوهر خوب گیرش بیاد مارو دعوت کنه شام عروسی....ولی اشتباه میکنی ها عمه جان ..این روزا مرد خوب کم پیدا میشه خواستگار درست و حسابی ودر شان پیدا شد بدین بره... هر سه اخم کردن.حتی مامان!ولی من نمیخواستم با حرفهای مامان سها و عمه فکر و خیال خاصی پیش خودشون بکنن.... مامان چپ چپ نگاهم کرد.بی توجه به سنگینی نگاه هاش خم شدم و بشقابمو پر از میوه کردم و مشغول خوردن شدم. سها پشت چشمی نازک کرد و گفت: -من اصلا تو فکر ازدواج نیستم! خب الحمدالله! الحمدالله که تو فکر ازدواج نبود.مامان باز همچی رو خراب کرد و گفت: -اشتباه میکنی عزیزم.تو باید دیگه ازدواج بکنی...و من میگم اگه داماد از فامیل باشه دیگه چه بهتر...به هر حال آدم فامیل رو میشناسه میدونه اولادش رو دست چه کسی میده.... تکیه دادم به مبل و همونطور که موز پوست میکندم و میخوردم گفتم: -بنده با مامان خانم خیلی موافق نیستم .غریبه ها اتفاقا بهتره...مثلا من خودم اگه بخوام زن بگیرم از غریبه میگیرم! عمه که مشخص بود از این حرفهای من حسابی دلگیر شده با لحنی گزنده گفت: -عمه فکر نمیکنی دیگه نباید از غریبه ها ضربه بخوری!؟ خب! همینم کم بود عمه خورشید هم تیکه بپرونه. که البته رسیدن به همچین موقعیتی قطعا به خاطر مادر خودم بود.تیکه موزی که حالا مزه اش از مزه ی زهرمار هم توی دهنم بدتر شده بود رو قورت دادم و گفتم: -آدما شبیه به هم نیستن! عمه دست روی دست گذاشت و گفت: -بنظرم تو دیگه باید انتخاب همسر رو بسپاری دست بزرگترها! تا من خواستم اعتراض بکنم مامان خودش رو کشید جلو و گفت: -احسنت...منم همینو میگم! دیگه باید انتخاب همسر دست من باشه و اگه به من باشه میگم کی بهتر از آشنا !؟ حرفهای مامان عمه رو که انگار اصلا بدش نمیومد دخترش رو بده به من خوشحال کرد و این خوشحالی هم از چشمهاش که برق میزدن مشخص بود هم از لبهای کش اومده اش... ذوق زده گفت: -منم سهارو اگه خدا بخواد فقط به آشنا میدم! آشنا بهتره! کلافه نفس عمیقی کشیدم که گوشیم توی جیب شلوارم لرزید.یکم خودم رو کج کردم و وقتی مامان سرگرم سوال پرسیدن از سها در مورد درس و دانشگاهش بود گوشی موبایلم رو بیرون آوردم و پیام بنفشه رو با افسوس خوندم: " آریو قرار برای ساعت چند هست!؟ " آه نامحسوسی کشیدم و گوشی رو پایین آوردم.من یا چه بهونه ای باید مامان رو مجاب میکردم از اینجا بریم وقتی تازه بحثشون داغ شده بود!؟

Report Page