Mat

Mat

دنیا

#پارت_۳۷۶



✨✨  تیغ زن ✨✨




تمام غذاهارو با سلیقه روی میز چیدم.غذاهایی که طاقت نمیاوردمو مدام بهشون ناخنک میزدم.

دستپخت مادر بنفشه و حتی خودش اونقدر خوشمزه بود که آدمو به اشتها میاورد.

انگشتمو با شیطنت تو ظرف خورشت مرغ خوش رنگش فرو بردم و به به کنان گفتم:



-آی آنی جووون بیا که امشب قراره یه ناهار خوشمزه میل کنی جیگر جان!



از حمام یه راست رفت توی اتاقی که هروقت ایران میومد اوقاتش رو اونجا میگذروند و بعداز اینکه لباس پوشید تشریف فرما شد.

براش صندلی عقب کشیدم و گفتم:



-بفرمایید بانو جان! 



چپ چپ نگاهم کرد.از اون نگاه ها که شیطنتمو به رخم میکشید و بعدهم گفت:



-آی آی اریو! با اینهمه شیطنت موندم چطور مجرد موندی! خوب بلدی...گیسو چی میگفت...!؟



خندیدم و چون درماندگیش تو به زبون آوردن کلمات رو دیدم گفتم:



-مخ زنی...


دستشو تکون داد و تند تند گفت:


-آره اره...مخ زنی...بلدی مخ بزنی ولی نمیتونی یه دختر تور کنی از این مجردی بیرون بیای..



پارچ دوغ رو گذاشتم روی میز و نشستم رو به روش و بعدهم گفتم:



-عجبااا...حرفا میزنی مادر من.تور کردم دیگه...نمیدونی چه پدری ازم درآورد ولی...



براش یه بشقاب برنج کشیدم و گذاشتم مقابلش.نگاهی به غذاها انداخت و گفت:



-تو کی رو میگی!؟



خندیدم.چون این سوالش برام خنده دار بود.اون همه چیز رو میدونست ولی باز نپرسید از کی حرف میزنم.

ظرف خورشت رو بهش نزدیکتر کردمو گفتم:



-خب بنفشه رو میگم دیگه!



یه پوزخند کمرنگ زد و گفت:



-اون پدر تورو درآورد تا بهت جواب بله بده!؟



با لذت مشغول خوردن غداشدم و گفتم:



-شدیداااا....از این دخترای مرد ستیز بود.نه اینکه با مردها سر جنگ داشته باشه نه ولی اگه مردی به قصد خواستگاری سمتش میرفت دیگه روی خوش از بنفشه نمی دید.خیلی سخت میشه اعتماد و عشقش رو جلب کرد خیلی سخت...دختریه که آسون به دست نمیاد!



سرش رو آهسته تکون داد و گفت:



-که اینطور...بنظر نمیاد اینجوری باشه


-شما که ندیدینش هنوز...


یکم دوغ برای خودش ریخت توی لیوان و بعداز خوردنش گفت:



-این احساس من!



سرمو بالا گرفتم و باخوردن یه تیکه ترشی گفتم:



-احساستون غلط آنی جون...بنفشه فوق العاده ترین دختریه که من تو تمام زندگیم دیدم...



چیزی نگفت و به غذاخوردنش ادامه داد.من نتونستم ساکت بمونم و پرسیدم:



-پدر چطور بود!؟



-خوب بود.با چندتا از دوستانش رفته سفر...


-باغ عمو فواد!؟


-آره 


با تصور اون باغ سرم رو با لذت تکون دادم و گفتم:



-آخ آخ...چه حالی میبرن الان اونجا!


اشاره ای به غذاها کرد.مشخص بود حسابی از خوردنشون لذت برده.اصلا مگه میشد این غذاهارو خورد و کیف نکرد؟ لقمه اش رو که قورت داد گفت:



-من همیشه نگران خورد و خوراک تو بودم... همیشه باخودم میگفتم تو یه وقت آشغال نخوری اما الان میبینم چقدر غذای بیرونبرهای اینجا عالیه!



خندیدم و گفتم:



-اینکه غذای بیرونبر نیست



متعجب پرسید:



-نیست!؟ پس خودت درست کردی؟ اصلا بهت نمیاد آشپز خوبی باشی...



بلند بلند خندیدم و گفتم:



-نه خیر آنسه جان!این غذارو وقتی شما حمام تشریف داشتین بنفشه و مادرش آوردن....



اصلا خوشحال نشد.حتی حس کردم اخم کرده.چقدر مادر ما عجیب شده بود.نکنه تو هواپیما سرش خورده به جایی! ؟دست از غذاخوردن کشید و پرسید:



-اونا از کجا میدونستن من دارم میام که زود و سریع شام درست کردن و برای تو آوردن!؟



برخلاف اون من دولپی به غذاخوردن ادامه دادم و گفتم:



-من به بنفشه گفتم اونم لابد به مادرش گفته...دستپخت هردوشون عالیه..اصلا منو میبینین چاق شدم بخاطر غذاهای سوری جون!



پشت چشمی نازک کرد و گفت:



-سوری جون!؟



-آره...مادر بنفشه اس! بهش میگن سوری جون!معمولا با اسمهای مختلفی صدا میزنن ولی معروفترینشون سوری جون



تکیه به صتدلی داد و متفکرانه سری تکون داد و گفت:



-عجب!

Report Page