Mat

Mat

دنیا

#پارت_۳۷۳



✨✨ تیغ زن  ✨✨




سلام کردم و رفتم داخل.نمیدونم چرا جدیدا هر وقت گذر من به این خونه میفتاد اینم اینجا بود!

جلوتر از من راه افتاد و گفت:



-آنسه جون پسرتونم اومد!



مامان کنار مارال نشسته بود و اصلا هم بنظر نمی رسید خسته یا کلافه باشه.

هردو بلند شدن. سلام کردم و با شرمندگی گفتم:



-ماما من واقعا متاسفم.خودمم اصلا فکرشو نمیکردم کارم اینقدر طول بکشه...



همونطور که حدس زده بودم برخلاف تصوراتم اون اصلا و ابدا خسته، کلافه ویا دلخور از بابت دیرکرد من به نظر نمی رسید حتی برعکس.خیلی سرحال و قبراق بود. با خوش رویی گفت:



-مهم نیست...در عوض اینجا کنار این دو گل خیلی به من خوش گذشت...


عجب! مژگان و مارالی که من اصلا شخصیتا نمی پسندیدمشون رو گل حساب میکرد و ظاهرا اون دوتا حسابی به مادر من رسیده بودن و اجازه ندادن نبود من دلخورش بکنه.

و فکر کنم از این بابت مدیونشون بودم.

رو کردم سمت مارال و گفتم:



-واقعا ممنونم ازت...اصلا نمیخواستم مزاحمتون بشیم



مارال لبخند عریضی زد و با نزدیک کردن خودش به مامان دستشو نوازش کرد و گفت:



-وای نه این چه حرفیه..آنسه جون واقعا بی نظیرن خیلی کنارشون به ما خوش گذشت...اصلا ما تاحالا مهمونی به این عزیزی و خوشمزگی نداشتیم...



لبخند زدم و گفنم:



-لطف داری درهرصورت واقعا ممنونم  اصلا قرار نبود من امروز برم بیمارستان اما خب مورد ضروری پیش اومد...گفتم الان که مامان کله ی منو از جا بکنه



مامان خندید و خیلی صمیمی با گرفتن دست مارالی که انگار ده سالی هست میشنایش گفت؛



-خیلی خیلی این دودختر هوای منو داشتن...خیلی.من اصلا حس نکردم که از خونه و تو دورم...واقعا باید به حامی بابت این انتخابش تبریک گفت...بهترین دختر رو انتخاب کرد...



خب واقعا برای من کمی عجیب به نظر می رسید.مامان برخلاف من احساس میکرد گذروندن اوقات کنار اون دوخواهر یه اتفاق خوشایند.

لبخند زدم و گفتم:



-پس بهت خوش گذشت...



خندید و گفت:


-حسابی...


-وسایلت رو جمع کن بریم عزیزم



مارال با صورتی متاسف گفت:


-وای نه تورو خدا...برار آنسه جون بمونه پیشمون...من میخوام شام براشون کشک بادمجون درست کنم!



مامان گرچه ظاهرا اینجا حسابی بهش خوش گذشته بود اما فکر کنم مثل من فکر میکرد دیگه وقت رفتن برای همین رو به مارال گفت:



-ممنونم از تو عزیزم.ولی بهتره که من برم...خیلی کار دارم که اینجا باید انجام بدم...از پذیراییتون ممنونم واقعا ممنونم دخترای گلم....



بالاخره وسایل مامان رو برداشتم و از اونجا بیرون رفتیم.از ساختمون زدیم بیرون .اون نشست تو ماشین و من وسایلش رو عقب گذاشتم و وقتی پشت فرمون نشستم گفتم: 



-خب خب آنی جون...بگو ببینم....چه خبرا !؟ خوش گذشت...؟



بلافاصله و بدون ذره ای فکر کردن جواب داد:



-عالی عالی...مارال و خواهرش مژگان خیلی هوای منو داشتن خیلی دخترای گل و خوبی هستن....واقعا گذر زمان رو کنارشون احساس نکردم...



لبخند زدم و گفتم:



-خب چه بهتر که بهت خوش گذشت.من همه اش تو فکرت بودم...هی باخودم میگفتم نکنه عصبانی شده باشی از دیر اومدنم....



سر و دستش رو همزمان تکون داد و گفت:



-نه نه...من اصلا نفهمیدم کی عصر شد.حتی احساس خستگی هم نکردم....



چشمکی زدم و گفتم:



-خب...مونده هنوز قشنگی های شهر طیرون ! من مطمئنم بنفشه رو هزاران بار بیشتر ازش خوشت میاد...



واکنشی نسبت به این حرف من نشون نداد و حرفی هم راجع بهش نزد.پرسیدم:



-نظرت چیه امشب ببینیش!؟



ابروهاش رو درهم گره زد و گفت:



-نه نه...خسته ام...میخوام حمام بکنم و یه چیزی برای شام تو درست کنم و بخوابم!



واکنشش یه جنس بی حوصلگی داشت که من اصلا انتظارش رو نداشتم.

وقتی فهمید من به یه نفر علاقمند شدم خیلی خیلی خوشحال شد و حتی وقتی ازش خواستم بیاد ایرون یه روز هم تعلل نکرد اما حالا این بی حواس بگی یکم تو ذوق میزد.

نگاهی کوتاه بهش انداختم و گفتم:



-ولی شما که اصرار داشتی یه محض اینکه رسیدی حتما بنفشه رو ببینی!؟



جدی گفت:



-الان نظرم عوض شده....فعلا نمیخوام ببینمش چون خستمه...و میخوام استراحت کنم دوش بگیرم ...



چونه ام رو خاروندم و گفتم:



-البته فکر کنم امشب هم شیفت شب باشه ولی چون گفته بودی دوست داری ببینیش منم گفتم زودتر بهش بگم بیام پیشت یه نظر ببینیش



دستشو تکون داد و گفت:



-نه نه...بزارش برای وقت دیگه ای آریو...



گرچه خیلی دوست داشتم اون بنفشه رو ببینه اما با این حال اصرار نکردم و همچه چیز رو گذاشتم پای خستگی.

شاید البته اینطور هم بهتر بود.

اگه استراحت میکرد و در زمان بهتری بنفشه رو می دید بهتر بود برای همین گفتم:



-باشه میزاریمش برا یه زمان بهتر...

Report Page