Master

Master

Mhi

#ارباب

P27

هیناتا:


خون تو رگ هام یخ بست بی حسی مثل زهر کشنده ای توی سلول سلول بدنم تزریق میشد



باورم نمیشد.....ولی اخه چطور ممکنه.؟.....کسی که ینفرو دوس داره همینجوری الکی کتکش نمیزنه !


اذیتش نمیکنه !.....پس حتما اینم یکی از همون شوخی های بی مزشه تا اخرش باهاش منو تحقیر کنه و بگه هه هه دیدی گول خوردی ؟......سرم نبض میزد


ولی اگه راس بگه چی اگه واقعا...واقعا....بهم کوچیک ترین حسی داشته باشه چی؟؟



اونوخ.....یکدفعه تونستم حس پرواز پروانه های کوچیک و داخل شکمم حس کنم


حسی مثل معلق بودن...انگار که روی یه دست انداز بزرگ افتاده باشم و زیر دلم خالی شده باشه



همونقدر شیرین همونقدر خواستنی با حس لمس صورتم سرمو بالا گرفتم اوشیجیما بود که بالا ی سرم واستاده بود با صورت گرفته و جمع شده حاله ای از غم صورتشو گرفته بود



حالا بود که میفهمم معنی کاراشو معنیه رفتاراش


حتی الان دیگه به نظرم اونقدرم به نظرم بدجنس نمیومد برعکس به نظرم خیلی شکسته و غمگین میومد


بدون فکر کردن و نتیجه گیری کارام بلند شدم و محکم بغلش کردم اونقدر محکم که داخلش حل شدم...!


شکه شدنش رو میتونستم حس کنم

بعد از چندلحظه مکث دستاشو بالا اورد و روی کمرم گذاشت و بیشتربه خودش فشردم


+میتونم اینو یه جواب مثبت در نظربگیرم؟

سرخ شدن صورتمو میتونستم حس کنم


سرمو بیشتر تو سینش فرو کردم

_اره... گمونم


با نگرفتن جوابی ازش سرموربالااوردم ک بلافاصله لبای یخ زدش روی گونه‌ی‌سرخ داغم نشست


+متاسفم... برای‌همه‌چیز

_اشکال نداره... ولی باید خیلی چیزارو بهم توضیح بدی.. ازهمون اولش


+میگم... همه چیزو میگم

_____

#mhi

@Yaoicity

سوسکی واردشدن

Hi😐

اهم خو بالاخره این اوشیجیما خربیلیاقت میخاد تعریف کند از گذشته های دور و اینکه چ غلطی کرده است و بچمو کجا خفت کرده😐🔪

همممم

همین دیگ

باعی😐👩‍🦯

سوسکی خارج شدن*


لاو یو عال♥️


#ارباب

P28

اوشیجیما:

(فلش بک:6سال‌پیش)


روی تخت دراز کشیده بودمو پامو تکون میدادم

حتی فکرشم نمیکردم بعداز 12 سال که برمیگردم اینجا اونم برای تعطیلات تابستون انقدر حوصله سربر باشه

3ماه تابستونم به شکل مسخره ای گذشت


و خداروشکرو که فقط دوروز دیگه اینجام


از یه روستا چه انتظاری داشتم واقعا

خمیاره ای کشیدم و از جام بلندشدم تابرم بیرون


حداقلش ازتوی اتاق نشستن و ترک دیوارو شمردن بهتربود


بدون اینکه به کسی خبری بدم سوییشرتمو پوشیدم و کلاهشو روی سرم انداختم و بیرون زدم



چنددقیقه ای بود که داشتم بدون هدف یا مقصد خاصی راه میرفتم و حسابی از عمارت دور شده بودم


ولی با یه نگاه میشد فهمید نزدیک زمینا و باغای اربابی ام


پس مشکلی پیش نمیومد اگه یکم دور تر میشدم

اینجاهم اونقدررابزرگ نبود که بخوام راهمو گم کنم


هرچنداین اخرین باریه که برای تابستون و یاهرتعطیلات دیگه ای میام اینجا



هیچ چیز جالبی این اطراف پیدا نمیشه

بدون اینکه حواسم باشه قدمی به جلو برداشتم که پام به ریشه درختی گیر کرد و چندثانیه بعدروی زمین افتاده بودم و درد شدیدی توی ساق پام پیچید



با دستم ساق پامو گرفتم و سعی کردم با فشاردادنش دردشو کم کنم ولی درد بدتری تویرپام پیچید باعث شد ناله بلندی ازروی درد بکنم



نگاهیی به اطراف انداختم

کسی به چشمم نمیخورد


ولی ترجیح میدادم بجای همینجوری نشستن و هیچکاری نکردن حداقل کاری که ازدستم برمیومد یعنی درخواست کمک کردن رو برای خودم انجام بدم



با صدای بلندی کمک خواستم و سعی کردم گوشامو تیز کنم تااگه صدای کسیو شنیدم فورا کمک بخام


ولی حدود10دقیقه همینطوری گذشت و هیچ خبری نبودو تنها چیزی که توی اون لحظه توی ذهنم بود این بود که "ازاین روستای مسخره متنفرم"



سرمو به درخت پشت سرم تکیه دادم و چشمامو بستم و سعی کردم درد پامو فراموش کنم که باصدای پسری به سرعت چشمامو بازکردم



_حالت خوبه؟

خیره پسر موهویجی روبروم شده بودم که با چشمای قهوای رنگ درشتش بهم زل بود و منتظرجواب بود بهش نمیخورد بیشتراز14 یا13سالش باشه



وقتی جوابی ازم نگرفت به پشت سرش اشاره کردم و گفت:


_این طرفا داشتم که گیاه جمع میکردم که صداتو شنیدم...اممم..میتونی بهم بگی مشکلت کجاست؟



زبونموروی لبای خشک شدم کشیدم و سعی کردم و ترش کنم

به زور نگاهمو ازش گرفتم و همونجور که پایین نگاه میکردم گفتم:

+پام به یه چیزی گیر کرد...فکرکنم شکسته


_اوه

جلوتراومدوجلوی پام نشست و دستشو روی پام گذاشت و گفت:

_این یکیه؟


سرمو تکون دادم که تکونی به پام داد

از روی درد داد کوتاهی کشیدم که مکثی کرد دستشو عقب کشید و هول کرده گفت:

_متاسفم


و به سمت کیفش رفت و چاقویی بیرون اورد

_باید شلوارتو ببرم... اشکالی که نداره؟

+نه


بعداز پاره کردن شلوار نگاهی به پام اندخت

_خب فکرنمیکنم که شکسته باشه... احتمالا فقط یه شکستگی یا کوفتگیه... یه دارو میزارم روش که دردشوکمترمیکنه


و چندتا برگ از توی کیفش بیرون اورد روی سنگی گذاشت و بایه سنگ دیگه روش ضربه زد و وقتی خمیر شد روی ساق پام گذاشتش و با دستمال سفیدی روشو بست و همونجور که دور پامومیپیچیدش گفت:



_مال این اطراف نیستی مگه نه؟

+نه... برای تعطیلات اومدم اینجا

_مشخصه... اینجور آسیبا برای افردا اینجا مشکل خاصی نیست خودشون از پسش برمیان



و لبخندی زدی

برای بار صدم توی این مدت نگاهم روی صورتش ثابت موندکه با گره محکمی که زد پلکامو روی هم فشردم


_متاسفم ولی لازمه

+مشکلی نیست


لباشو به جلو هل دادو گفت:

_کسیو داری که بتونه بیاد دنبالت؟


گاد...چراباید جذب یه پسر روستایی بشم...کم مونده بپرم روشو با لبای کبود بفرستمش خونه



+آره

و دستمو فرو کردم توی جیبم ووشیمو بیرون کشیدم و به استیو زنگ زدم


بعداز یه مکالمه کوتاه و با گفتن منتظرم گوشیو قطع کردم


_پس میان دنبالت... عالیه... منم باید برم امیدوارم بعدا ببینمت

و بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده از جاش بلند شد و به سرعت دورشد.

___________

#mhi

@Yaoicity

حیحیحیحی😐👩‍🦯


#ارباب

P29

اوشیجیما:

(فلش بک:3سال‌پیش)


از ماشین پیاده شدم و نگاهی به اطراف کردم

چیز خاصی تغییر نکرده

همه چی مثل3سال قبل بود


همه چیز... به جزمن

باایستادن ایزابلا جلوم بهش نگاه کردم

×خوش اومدید

لبخندی زدم

+ممنون ایزابل

×بفرمایید داخل... اتاقتون رو اماده کردیم


+ممنون

وارد عمارت شدم و به سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم


این3سال واقعا مسخره گذشت

بااینکه مشتاق برگشتن بودم تادوباره اون موهویجی ظریف و کوچیکو ببینم 3سال صبرکردم



3سال که سعی کنم توی بهترین موقعیت خودم باشم تا وقتی برمیگردم جواب نه ازش نگیرم حتی اگه دوسم نداشته باشه


دیگه ازاون پسر پولدارلوسه لاغر خبری نبود

3سال ورزش و بدنسازی تغییرزیادی توی ظاهرم به وجود اورده بود


الان دیگه ارباب روستا بودم و بجزاون رئیس چندتاشرکت


همه چیز برای ساختن یه زندگی خوب براش جور بود

تنها چیزی که کم بود حضور خودش بود


و میتونم اطمینان بدم کاملا توی بغلم جاش میشه(هق... عررر... یکی از دلایلی ک این کاپلو دوس داررررم😂😂😍😍😭)


توی این مدتی که اینجا نبودم به استیو سپرده بودم هرروز چشمش بهش باشه

و چیزای جزئی مثل اسم و خوانوادش رو برام پیدا کنه

یعنی مگه چندتا پسربا موهای نارنجی رنگ توی این روستا بودن


و خب استیو کارشو خوب بلد بود

وبین همه چیزایی که برام میفرستاد کتکای گاه بیگاه پدرش اذیتم میکرد

باید هرچه زودتر بیارمش پیش خودم


1سال اول هرماه برام ازش عکس میفرستاد ولی بعدازاون خودم پشیمون شدم


میخاستم وقتی میبینمش هیچ پیش زمینه ای از ظاهرش نداشتم باشه

میخواستم خودم با چشمای خودم ببینم چه تغییرایی کرده


دستی به صورتم کشیدم و ازجام بلند شدم

باتوجه به گزارشایی که استیو بهم میداد الان باید درحال جمع کردن گیاه باشه


درست مثل اولین باری که دیدمش

و بااینکه میدونه نباید وارد منطقه و باغهای اربابی بشه بازم اینکارو میکنه


فکرکنم باید به خاطر این ازش ممنون باشم

اگه اینکارو نمیکرد چجوری میتونستم ببینمش


ازاتاق بیرون زدم

باغای اربابی معمولاوسعت زیادی داشتن

و اینطور که بوش میومد قراره خیلی طول بکشه


تصمیم گرفتم ازکوچکترین باغ شروع کنم


وسعتش نصبت به بقیه کمتربوداما برکه کوچیکی که توش بود باعث میشد یکی از مکانایی بشه که زیاد دوستش داشت و اکثراوقات میومد به همون باغ


و امیدوارم امروزم یکی از همون اکثر اوقات باشه


چند دقیقه بعد به باغ رسیدم

ترجیح میدادم آروم تا برکه برم

شاید بین راه دیدمش


به برکه رسیده بودم و هنوزم چشمم به هیناتا نخورده بود

کم کم داشتم کلافه میشدم


حدودا2مترتا برکه مونده بود که باصدای هیع بلندی نگاهم به اون سمت کشیده شد


با دیدن هیناتا که ازآب بیرون میومد خشکم زد

موهاش خیس شده بود به صورتش چشسبیده بود


و مژه های بلندش بهم چسبیده بودن و لندتربه نظر میرسیدن و گونه هاش به خاطر آفتاب سرخ شده بودن


خودشو از آب بیرون کشید و موهاشو از روی صورتش کنار زد و لباساشو از روی زمین برداشت تابپوشه


تمام این مدت نگاهم روی صورت و بدنش سر میخورد و هرلحظه صدای ضربان قلبم بالاترمیرفت

و بیشتر مطمئن میشدم که باید بیارمش پیش خودم... هرچه زودتر بهتر

(پایان فلش‌بک)

____________________

#mhi

@Yaoicity

:)♥️


#ارباب

P30

اوشیجیما:


+بقیشم که خودت میدونی


تمام مدت روبروم نشسته بود و سرش پایین بود

چیزی نمیگفت ولی مطمئن بودم حواسش کاملابه حرفا هست


نقس عمیقی گرفتم و ادامه دادم

+اگه بهت آسیبی زدم(اگه؟:|) بابتش متاسفم

_درمورد میا چی؟ مشکلت بااون چیه؟


+تو میا رو نمیشناسی... اون خطرناکه.. همین که دورو برت میپلکیدنشونه خوبی نبود... خیلی چیزاهست که تو درمودشون نمیدونی



_منظورت از خیلی چیزا قضیه اوسامو عه؟

ابروهامو توی هم کشیدم و بهش نگاه کردم

+تو میدونی چه اتفاقی افتاده؟


_اینکه توی یه تصادف برادرشو از دست داده چون میا پشت فرمون بوده ومست؟


تک خنده ای کردم و لبامو به هم فشردم

+البته که یه همچین چیزی گفته

_منظورت چیه؟


+بزار اینجوری بگم که تو با یه قاتل از اینجا فرارکردی

+you run with a killer


_بایه‌قاتل؟منظورت که میا نیست؟ هست؟من نمیفهمم


+اوکی... گمونم اینم یکی ازاون موضوعات ضروریه که باید بهت بگم تا دیگه من ادم بده داستان نباشم و احتمالا اینجوری دلیل کارامو بهتر درک میکنی


نفس عمیقی کشیدم و بهش نگاه کردم

+خب بزار از اینجا بگم که منو اوسامو و اتسومو و کورو(این کورو کوروی خودمون نیس) از بچگی همو میشناختیم

_کورو؟

+آره... صبرکن بقیشوبگم....خودت میفهمی


لبامو تر کردمو ادامه دادم:


+و خب مشکلی نداشتیم و میشه گفت بهترین دوستای همدیگه بودیم و حتی روی همدیگه به عنوان برادر حساب باز میکردیم


ولی خب هیچ چیزی قرار نیست همیشگی باشه

رابطه ماهم به مشکل برخورد

البته بیشتر مشکل بین اوسامو و آتسومو بود


جفتشون یه نفرو دوست داشتن

ولی اون دوتا مهم نبود... نه توی این موضوع

کسی که مهم بود کورو بود


اون باید تصمیم میگرفت که میخاد با کدومشون باشه و بنظر میومد عاشق شخصیت آروم اوسامو شده باشه


و همینطورم بود و انتخابش اوسامو بود

و این تصمیم برای اتسوموی مغرور که ههمه چیز توی زندگیش داشت قابل قبول نبود و یه دعوای حسابی راه انداخت


چندماهی از اون ماجرا گذشته بود و فکر میکردم اتسومو آروم باشه

ولی آرامش قبل طوفان بود


کورو و اوساموام با فکر آروم شدن اوضاع میخواستن یه سفر چندروزه جاده ای برن


شب قبل از رفتنشون بهشون پیشنهاد دادم که دوباره مثل قدیما دور همدیگه جمع بشیم


و همون شب یه فرصت برای آتسومو شد تا آتیش زیر خاکسترشو بلند کنه

طرفای ساعت 3 یا4صبح بودکه یه صداهایی از توی حیاط شنیدم به خاطر همینم رفتم بیرون تا ببینم چخبره



و اونجا اتسومو رو دیدم که داره با ماشین اوسامو یه کارایی میکنه

رفتم جلوتر و ازش پرسیدم داره چیکار میکنه


اونم گفت ماشین یه مشکلایی واره و خوده اوسامو ازش خواسته درستش کنه تاتوی سفر فردا به مشکل بر نخورن


منم حرفشو باور کردم

یعنی اتسومو چندباری ماشین تعمییرکرده بود و خب از پسش برمیومدو توی اون لحظه هم اقلا دستپاچه یا ترسیده به نظرنمیومد


بخاطر همینم بیخیالش شدم و برگشتم داخل


ولی فرداش خبر اینکه ماشین اوساموتصادف کرده و افتاده ته دره و خودش و کورو بخاطر آتیش سوزی ای که از نشتیه بنزین نشئت میگرفته مردن به گوشم رسید



بعد از چندروز بهمون خبر دادن که دلیل تصادفشون بریدگی ترمز ماشین بود

بعدازشنیدن این خبر رفتم سراغ آتسومو و اون بدون هیچ پشیمونی ای توی چهرش گفت که کاراون بوده و اگه چیزی مال اون نباشه ترجیح میدم مال کس دیگه ای هم نباشه (همون دیگی ک برا من نجوشه سر صگ توش بجوشه:|)


همش همین بود


بعد از تموم شدن حرفم سرمو بالا اوردم و به صورت هیناتا نگاه کردم

+این چیزارو باید زودتر بهت میگفتم که این مشکلات پیش نیاد


_معلومه که باید زودتر میگفتی... من دوسال تمام با یه قاتل در ارتباط بودم

اینو میفهمی؟!

صورت رنگ پریدش خبر از ترس و عصبانیتش میداد

از جام بلند شدم و جلوش زانو زدم

+میفهمم... وبهت قول میدم اگه پیشم بمونی دیگه هیچ چیزو ازت مخفی نگه نمیدارم... توهم حست مثل منه... درسته؟


و دستای لرزون و یخ زدشو توی دستام گرفتم

روشو ازم برگردوند و اخم ریزی کرد

_آره... گمونم

+گمونت چی؟

_گمونم منم حسم مثل حس توعه



+اگه یکم واضح تر بگی بهتر میتونیم باهم کنار بیایم

صداشو یکم بالا برد و سریع گفت:

_اه باشه... منم دوست دارم... خوبه شد

گونه های رنگ گرفتش و لبای جمع شدش باعث میشد بخوام روش خیمه بزنم و تمام وجودشو با بوسه هام مارک کنم


خنده کوتاهی کردم و خودمو جلو کشیدم

+آره... الان بهتره

و لبامو روی لباش گذاشتم و با بوسه های ریز و درشت رضایت و دلتنگیمو نشون دادم


بعد از چند لحظه دستاشو توی موهام فرو برد و بیشتر به خودش فشردم

این بهترین حسیه که توی این چندسال داشتم

بدون شک...

_____________

#mhi

@Yaoicity

:|مسخره شد این پارت ولی حسش نی دوباره بنویسم:|(ادمین گشاد) ب بزرگی خدتون ببخشید


و خب حالا بجز این یسری حرفا داشتم باهاتون عزیزان

اول از همه یه تشکر از همه کسایی که با نظراشون حسابی انگیزه و روحیه میدن

و صد البته اون عده ای که میان اشکالای فن فیک و درمیارن


که خیلی به روندفن فیک کمکه میکنه و خب باعث میشه داستان پراز اشکالم حتی شده یه ذره بهتر بشه

تنکص گایز♥️

و خب در ولهله دوم برسیم به اون عده افرادی و که میان توی رباتو و تمام محتوای پیامی که میفرستن تعیین و تکلیف برای بنده اس که انقدر پارت بزارم و یا چه روزایی پارت بزارم یا چون یه هفته نزاشتم این هفته3برابرشو بزارم که اینا شاید تعدادشون شاید زیاد نباشه ولی بدون شک آزاردهندس

و لحن و صحبت و طلبکارانشون مناسب نیست

و من جواب اینطور پیامارو سعی میکنم با احترام بدم ولی لطفا حد بدونید

من ماشین تایپ نیستم که24ساعته درحال نوشتن باشم

یکیم مثل همه

اگه چند هفته آپ نمیشه حتما مشکلی برای من بوجود اومده

من وقتی برای آپ مجدد میام سعی میکنم کم کاریمو جبران کنم

بعضیاتون مینویسید کاملا میفهمید من چی میگم

برای هرپارت من کمتراز500کلمه نمیتونم بنویسم و همون 500کلمه کلی وقتمو میگیره

چه بسا پارتایی که به 800تا1000کلمه ام رسیدن


خیلیا هستن که درک میکنن ولی یه عده ای اصلا این حرفا تو کتشون نمیره

خلاصه بخوام بگم پیامی که محتوای انقدر پارت بزار یا چه زمانی بزار برای من نفرستید لطفا♥️


خب بریم سروقت فن فیک

قصدم بد نشون دادن اتسومو نبود

اولش فقط قرار بود یه رقیب باشه برای اوشیجیما

وای خیلیاتون گفتید اتسومو حتما یه ادم بده و یه نقشه داره و دروغ میگه و....

منم تصمیم گرفتم مثل تصوراتتون نشونش بدم

سو...

امیدوارم راضی باشد:)


مرسی که از کار پراز اشکلام تعریف میکنید

حتی بااینکه این اواخر داشت یه روند مسخره رو میگذروندخیلیاتون ازش تعریف کردید(هقT-T♥️)

البته هنوز مطمئن نیستم که از مسخره بودن دراومده یا نه:(

امیدوارم از نتیجه راضی بوده باشید

و این هفته4پارت آپ شده به جبران هفته قبل که پارت نزاشتم

اهم

دیگه بگم براتون که تقریبا اخرای فن فیکه و خیلی طولانی ترازاونی شد که فکر میکردم :|

خب قرارم نیست از نوشتن دست بکشم

سعی میکنم کارایی که مینویسمو روز به روز بهتر کنم


و فن فیک بعدیمم توی همین چنل میزارم

ولی بعداز تموم شدن ارباب نیستم یه مدت چون میخام حسابی روی فیک بعدی کارکنم

چون ارباب کلا یه جاهاییش گند خورد و من نمیتونستم عوض کنم چون توی چنل آپ شده بود:|💔


و امیدوارم کار بعدیمم بخوندید لاولیا♥️

با بعضیاتون حدودا4ماهه هستیم

از زمان فیک اگه تو بخوای باهم بودید

هق.. عرT-T

هعی

چقدر حرف زدم


راستی عکس کاورم عکس کوروعه

به هرحال

دوستون دارم خشگلا♥️

مرسی که تااینجا حوصله کردید خوندید حرفامو:)

نظر یادتون نره💋

#لاو_یو_عال‌♥️🥺

@Yaoicity

Report Page