master

master


هر سه کنار هم سمت مرکز تفریحی قدم برمیداشتند و بی‌خبر از افرادی که از دور به دنبالشان حرکت میکردند.

همین که وارد مرکز تفریحی شدند آنیسا محکم دستانش را بهم کوبید و با شوقی وصف ناپذیر که از او بعید بود گفت-امشب فقط خودمون سه تا دیگه مشکلات رو بریزین دور که قراره کلی خوش بگذرونیم.

آنیسا و جان دستان‌شان را طبق عادت بهم کوبیدند و با خنده کلمه “کیچاو” رو گفتن. حتی خودشانم هیچ ایده‌ای بابت این که معنایش چه می‌شد نداشتند اما همیشه این را تکرار می‌کردند.

مرکز تفریحی پر بود از نوجوان‌هایی هم سن و سال‌های او که گاهی با دوست پسر و یا دوست دخترهایشان آمده بودند. با کشیده شدن دست‌اش توسط آنیسا به خودش آمد، خوشحال بود که خواهرش بعد از گذراندن تجربه‌های طاقت فرسا این‌چنین می‌خندید و حتی در روابطش هم پیشرفت کرده بود.

لبخندی بر لب نشاند و گفت-هی چخبره آنی آروم‌تر.

جلوی غرفه‌ای ایستاد. مرد غرفه‌دار در عوض زدن سه بادکنک به آن‌ها جایزه میداد و او دوست داشت به بقیه نشان دهد که چه تیرانداز ماهری هست. تفنگ بادی را برداشت و رو به لیلا گفت- هر کدوم رو که دوست داری انتخاب کن جیه من برات میگیرمش.

در طرف دیگر جان هم مشغول همین کار بود انگار که در یک مسابقه مهم شرکت کرده بودند. هر دو با مهارت تمام یکی پس از دیگری بادکنک‌ها را می‌زدند و با چشم برای هم شاخ و شانه می‌کشیدند. آدم‌هایی که دورشان جمع شده بودند ذوق زده بلند دست می‌زدند و منتظر بودند برنده این مسابقه کوچک رو بدانند.

آنیسا چشمانش را ریز و نفس‌اش را حبس کرد، آخرین بادکنک که در فاصله دورتری قرار داشت را هدف گرفت اما قبل آن که انگشت‌اش روی ماشه بلغزد صدای شلیک بلند شد. حرصی تفنگ را طرف جان گرفت و غرید-حقته که یکی بکارم وسط پیشونیت پسره بی‌مخ... من میخواستم بزنمش.

جان با خنده دست‌اش را روی مچ دست آنیسا گذاشت تفنگ را گرفت و گفت- دفعه بعد حتما میتونی کوچولو.

لیلا دست پیش را گرفت و قبل ان که جنگی رخ دهد میان‌شان ایستاد و رو به غرفه‌دار گفت- میتونم جایزه‌مون رو بگیرم؟

-البته بفرمایید... اینا تمامشونه از بینشون دو تا انتخاب کنین.

لیلا نگاهی به جعبه کرد. عروسک در ابعاد مختلف، جا سوییچی، گوی‌های تزئینی و گردنبند‌های خوشگل بود. از میان آنها تنها یک پلاک با طرح قلب و کیلیدی که داخلش بود چشم‌اش را گرفت، گردنبند کاپلی بود و دوست داشت برای خواهرش بردارد.

-این زیباترین گردنبندمونه اما دوتا محص....

هنوز حرف غرفه‌دار تمام نشده بود که انیسا خرس عروسکی خاکستری رنگ با قلب بالشتی درون دست‌اش را برداشت. لب‌اش را آویزان کرد و مظلومانه درحالی که اشک درون چشمان‌اش حلقه بسته بود گفت- یک خواهر کوچولویی دارم که خیلی دلش میخواد از این عروسکا داشته باشه... لطفا آقا ما پول خرید اینا رو نداریم ما خیلی بدبختیم آقا خواهرم رو همه‌ش مسخره میکنن....هق اون هیچ اسباب بازی نداره برای بازی کردن هق.

جان با دهان باز به بازیگری آنیسا چشم دوخت. تا جایی که یادش بود آنقدری داشتند که یک مغازه پر از این خرس‌ها را بخرند. قبل آن که بتواند حرف بزند اشک بر دیدگان دختر نشست و غرفه‌دار که دید چاره‌ای در پیش رونداشت گفت-باشه... ور دار ببرش.

آنیسا نمادین اشک‌هایش را پاک کرد و بعد تشکری کوتاه رفت. به محض دور شدن جان پس گردنی محکمی نثار دختر کرد و گفت- این چه کاری بود که کردی؟ ما رو فقیر بیچاره دیدی یا جنجی رو بچه هفت هشت ساله؟

آنیسا خوشحال عروسک را زیر بغلش زد و گفت-چیه خب چشم گرفته بودش نگاه کن پشماش هم رنگ موهامه، بهم میایم.

بعد عروسک را کنار سرش گرفت و شروع به مسخره بازی کرد اما ناگهان از حرکت ایستاد. با دیدن معروف‌ترین کلاب شهر گفت- خیلی دلم میخواد برم اونجا...

سمت لیلا چرخید. لیلا که متوجه منظور آن دو شده بود چشمانش را گشاد کرد و گفت- حتی فکرشم نکنین... عمرا باهاتون بیام.... هی شما دو تا نباید این کارو بکنید باشماهام.

جان نگاهی به آنیسا انداخت سری تکان داد و با گرفتن بازوی لیلا او را سمت کلاب کشاندند. لیلا که چاره‌ای جز همکاری نمیدید مقابل نگهبان ایستاد و چیزی را زیر گوش او زمزمه کرد نگهبان تعظیم کوتاهی کرد و سریع از مقابلشان کنار رفت. فضای داخل کلاب تاریک بود اما با نورهای رنگی اطراف را مشخص‌تر می‌کرد. دود غلیظی به مشام می‌رسید دختر‌ها و پسرها در هم می‌لولیدند و گاها روی استفراغ‌شان می‌رقصیدند.

اخم‌های هر سه در هم رفت از کنار رد شدند و مقابل بارتندر نسبتا جوانی نشستند. آنیسا پوزخندی بر لب زد و گفت-یک گراپا با دو تا تکیلا.

بارتندر ابرویی بالا انداخت جامی برداشت و گفت- خانوم جوان مطمئنین میتونین همچین نوشیدنی قوی رو بخورید؟

-لازم نکرده نگران من باشی کارت رو بکن.

جان تکیلایش را یک نفس خورد و گفت-منو ببینید میخوام بترکونم.

از جا برخاست و سمت دی جی رفت چیزی زیر گوش‌اش گفت و سپس به جای او ایستاد. تقه‌ای به میکروفون زد و گفت-خانوما اقایون میخوام هر چی دارین رو رو کنین...

سپس آهنگی پر انرژی را پخش کرد و خودش هم شروع بهدخواندن و رقصیدن با جمعیت کرد. همه هیجان زده بالا پایین می‌پریدند و یک صدادهو می‌کشیدند. صدای جیغ و داد با آهنگ یکی شده بود و یک همخوانی وحشتناک تیز را رقم زده بود. با این حال باعث نمیشد از ان جو و فضا لذت نبرد.

قلوپی از گراپایش خورد و به لیلا گفت- برنامه‌ت چیه؟

-منظورت رو نمیفهمم! برنامه چی؟

آنیسا پا روی پا انداخت و گفت- برنامه‌ای که برای آینده داری رو میگم حالا که ازدست ملکه خلاص شدیم میخوای چیکار کنی؟

لیلا دست‌اش را روی یقه پیراهنش کشید و گفت- مطمئن نیستم خلاص شده باشیم... میدونی این روزا حس عجیبی دارم.

با کمی مکث ادامه داد- میترسم حالا که اومدیم بیرون بقیه فکر کنن اون دست ماست اینجوری همه تو خطر میوفتیم.

آنیسا تا خواست حرف بزند جان را دید که نزدیک‌شان میشد لب گزید و مقدار کمی از گراپا را خورد مطلع شدن از گذشته چیزی نبود که دوست داشته باشد جان از آن چیزی بداند. تا همین جا هم بیش از اندازه راجع به او میدانست.

جان اخم ریزی بر پیشانی نشاند کنار گوش دختر خم شد و گفت- دنبالمونن.

تکانی خورد. پس چرا خودش متوجه نشده بود؟ لعنتی زیر لب گفتن و بدون آن که دیگران را متوجه سازد اطراف را نگاه کرد و با دیدن چند مرد نسبتا هیکلی آهی از ته دل کشید واقعا دوست نداشت شب تولد خواهرش خراب شود اما نزدیک شدن لحظه به لحظه آن چندنفر نوید یک دعوای حسابی را میداد.

دست‌اش را روی شانه جان گذاشت وگفت- خودت رو اماده کن دارن میان سمتمون... لیلا وقتی بهت گفتم پناه بگیر.

مقداری از گراپایش را خورد و قبل ان که دست مرد به شانه‌اش بخورد چرخید و سرش را محکم به پیشخوان کوبید و فریاد زد-حالا.

جان صندلی را سمت دو نفر دیگر پرتاب کرد و لگدی وسط سینه‌شان کاشت. مشتی که سمت‌اش می‌امد را گرفت محکم پیچاند و سرش را به به میله فلزی صندلی کوبید و طرفی پرت کرد. و نگاهی به جمعیت وحشت زده کرد که به طرف در خروج می‌دویدند.

آنیسا از مشت مرد جا خالی داد لگدی به کاسه زانو و سپس به شکمش کوبید. آرنجش را به فک دیگری کوبید و بشقابی را به سمت شخصی که از پشت به طرف جان می‌رفت پرت کرد با تاسف سر تکان داد و حواسش را به دور بر خودش داد با بلند شدن دوباره یکی از مردها غرید و لگدی محکم به صورت‌اش کوبید.

جان به طرف مردی که سمت‌اش می‌آمد یورش برد کمرش را گرفت و او را روی میز انداخت . میز با صدای بدی شکست و صدایش در سالنی که تک و توک ادم یافت می‌شد پیچید پای‌اش را روی سینه، ی مرد گذاشت و مشت‌های محکم‌اش را حواله صورت‌اش میکرد انقدر ادامه داد که تمام صورت مرد خونی شده بود.

با شنیدن صدای شکستن استخوانی چهره‌اش در هم رفت.

-هی چی شد؟

آنیسا لباس‌اش را تکان داد و گفت-کثافت بهم دست زد.

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد- روبه راهی؟

جان کمی مچ‌اش را تکان داد و گفت- نمیشد گفت تو چی؟

وضعیت خودش چندان تعریفی نداشت لگد و مشت‌های محکمی به شکم و پایش خورده بود و اکنون درد داشت تنش را در بر می‌گرفت. خون داخل دهانش را تف کرد و گفت- تا اینجاش که خوب بوده...خودتو آماده کن دارن میان.

هر دو کنار هم ایستادند و با نزدیک شدن دو نفر دیگر سمتشان رفتند. آنیسا با لگدی که به سینه‌اش خورد به پیشخوان خورد اخی گفت و نگاهش را به مرد داد باید بلند میشد اما گرفتار شدن گلویش در دست او حرکت را سلب کرد.

مرد مشتی به صورتی زیبای دختر کوبید و گفت- حرف بزن ببینم... سیلور کجاست؟

دست‌اش را روی دست او گذاشت قصد داشت جدایش کند اما توانش را نداشت خرخری کرد و قبل خفه شدنش جان به کمک‌اش شتافت. یقه مرد را گرفت او را عقب کشید مشت محکمی به وسط پای مرد زد و فریادکشید-به خواهر من دست نمیزنی.

سپس او را روی زمین انداخت لگدی به سر مرد کوبید که باعث شد به پایه اهنین پشت سرش برخورد کند جایی که خورده شیشه‌های زیادی داشت. بدن دختر را به خود چسباند و گفت- خیلی درد داری؟ الان میریم بیمارستان.

آنیسا نگاهش را به مرد که پهن زمین شده بود داد خون جاری شده از سرش نشانه خوبی نبود. با ورود افراد پلیس چشمانش را بهم فشرد در ان اوضاع فقط همین کم بود این ماه دومین باری بود که پایش به پاسگاه پلیس باز میشد.



کیسه یخ را روی صورتش گذاشت و به افسری که مدام نگاه بدی به آنها می‌انداخت چشم غره رفت. تقصیر ان دو چه بود که ناگهان به آنها حمله‌ور شده بودند و او هر چه می‌گفت آن مرد زبان نفهم قصد فهمیدن نداشت. حداقل بابت این که پای لیلا گیر نبود خوشحال بود. نگاهی به جان که با خونسردی تمام پا روی پا انداخت و در حال ابنبات خوردن بود انداخت و با صدای افسر اخم کرد.

-من با شما دو نفر چیکار کنم؟ این چندمین باریه که برای ضرب و شتم میارنتون؟ نمیخواید آدم بشید؟ دو نفرو که زدین دست و پاشون رو شکوندین یکی صورتش داغونه یکی نزدیک سکته بوده و اون یکی خدا میدونه زنده میمونه یا نه.... هیچ میدونید چه جرم سنگینیه؟

آنیسا واقعا اهمیتی نمیداد تنها چیزی که در سرش می‌چرخید حرف مرد بود که گفته بود "سیلور کجاست" و حرف‌های خواهرش اکنون او را نگران کرده بود. اینکه گروهی اوباش کوچک فکر میکردند بزرگترین فایل محرمانه مافیاها در دستان آنها بود یعنی دیگران هم همین فکر را می‌کردند و همین دلهره‌ای عجیب به جانش می‌انداخت.




Report Page