Master

Master

Mhi

#ارباب

P23

اوشیجیما:


بی قرار توی اتاق راه میرفتم و عرضشو طی میکردم


تندو روی صندلی نشسته بود و با چشماش حرکاتمو دنبال میکرد


بالاخره طاقتش تموم شدو گفت:


%اهه... بسه دیگه... هی راه میره برای من.. الان میخوای بگی خیلی عصبانی و نگرانی؟ تواگه ادم بودی پسره بدبختو اونجوری نمیزدی...حالاهم بشین انقدر رو مخ من راه نرو



+نمیتونم

%بشین میگم

هوفی کشیدم و روی لبه تخت نشستم


+خب... الان چی؟

%هیچی

+یعنی چی هیچی؟ داری میگی یدونه سرنخم پیدا نکردی؟این دختره حرفی نزد؟



%یعنی هیچی به هیچی...چیزی پیدانکردم... اون پسرعموتم سپردم زیرنظربگیرن... وقتی رفته خونه عیچکس باهاش نبوده رفتار مشکوکیم نداشته که بخوایم بگیم پیش اونه



این دختره هم اگه چیزی میدونست تاحالا گفته بود... مشخصه هیچی نمیدونه


+امکان نداره خودش تنهایی فرارکرده باشه

%چشم بسته غیب میگی؟ مگه ندیدی کمکش کردن

+دیدم...ولی چرا باید کمکش کنه؟


%حتما دلش براش سوخته که افتاده دست یه وحشی مثل تو



+تندو بس کن الان وقتش نیس


به پشت صندلی تکیه دادو دیگه چیزی نگفت


+بالاخره پیداش میکنم

نگاهشو به سمتم چرخوند


%چرافقط یکی دیگه رو به جاش نمیاری؟

+خوشم نمیاد کسی دورم بزنه یا فکرکنه دورم زده



%کیو گول میزنی؟ حالا باشه منو گول زدی... خودتم میخوای گول بزنی؟


+من کسیو گول نمیزنم


%مشخصه... چرافقط اعتراف نمیکنی که دوسش داری... به من نمیخواد بگی... اصلا به خودشم نگو... حداقل باید باخودت روراست باشی


+منظورتو نمیفهمم

%باشه... مهم نیست... میتونی همینجوری دستو پا بزنی


~~~~~~~~~~~~~~~~

هیناتا:


میا کنارم ایستاد و دستشو روی شونم گذاشت

+ببینم چی نوشتی


جوابمو بهش نشون دادم

+خوبه... پیشرفت خوبی داشتی... ولی باید سزیع تر پیش بریم وقت زیادی نمونده


_باشه.. بیشترسعی میکنم

+میدونم که سعیتومیکنی


لبخندی زدم و دوباره سرمو تو دفترفرو کردم

هرجور شده باید قبول میشدم


~~~~~~~~~~~~~~~


هیناتا:

همزمان باتموم شدن زمان سوال آخرو جواب دادم و باخیال راحت از جلسه بیرون زدم


با دیدن ماشین میا به سمتش رفتم و سوار شدم


+چطور بود؟

‌_خب... فکرکنم قبول میشم


+عالیه... میدونستم

_مرسی... همش بخاطرتوعه


+کارخاصی نکردم... نظرت راجب یه بستی به عنوان یه جشن کوچیک چیه؟


_هنوز که معلوم نشده قبول شدم یانه

+میشی


شونموبالاانداختم

_باشه


بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه ماشینو روشن کردو راه افتاد جلوی نزدیکترین کافه نگه داشت


اشاره زد پیاده بشم و خودش زودتر از ماشین پیاده شد


روی صندلی نشستم و صبرکردم تا میا سفارش بده


چنددقیقه ای به سکوت گذشت که گفتم:

_اممم... میا

+بله


_چیزه... میدونم توی این مدت خیلی اذیتت کردم و حالاکه احتمالا دانشگاه قبول میشم بیشتراذیتت میکنم



_میخواستم بگم من چندان حس خوبی بابت اینکه تو داری خرج خونه رو میدی ندارم و میخوام خودم خرج خونه و دانشگاهو بدم



+چرا؟ چیزی شده؟مگه من چیزی گفتم؟ مسلما انقدر دارم که نخوام نگران همچین چیزایی باشم


_نه.. منظورم این نبود... فقط میخوام خودم انجامش بدم و برم کارکنم



با چشمای ریز شده بهم زل زد

_چیه؟

+توکه نمیخوای به این بهونه غیبت بزنه... یاحتی برگردی پیش اوشیجیما



سرموتکون دادم

_نه... معلومه که نه... منظورم این نبود



نگاهشو ازگرفت

+باشه...ولی فقط خرج خونه باخودته... دانشگاهو خودم میدم... یکم صبرکنی یه کار خوب برات پیدامیکنم



بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم:

_میخوام خودم کار پیدا کنم

+حتی فکرشم نکن... بایدازخیلی چیزامطمئن بشم


_میا

+گفتم نه

_لطفا


هوفی کشید

+باشه... ولی اگه اتفاقی بیوفته من میدونمو تو

خوشحال لبخندی زدم

_هیچی نمیشه... قول میدم


+بهتره به قولت عمل کنی

_نگران نباش


__________________________

#mhi

@Yaoicity

لاو یو عال♥️

Report Page