Master

Master



با عجله دنبالش می‌دویدو اسمشو پشت سرهم صدا میزد..

+وای مامان بزرگ چجوری میتونی انقد تند‌تند راه بری؟ ببین من الان باید توی هواپیما می‌بودم بجای اینکه بیام این خونه مسخررو تمیز کنم! اصلا گوش میدی...

با باز شدن در خونه، دهنش باز مونده بود.. خونه مثل قصر بود.. قصر سیندرلا یا شایدم دیو...

مادربزرگش انگار دیدن همچین جاهایی براش عادی بود.. چون به سرعت داخل سر‌سرای اون قصر قدم برمیداشت و به محض بیرون اومدن کسی از داخل یکی از اتاق ها و شنیدن صدای کلفت اون از دور، ایستادو به صدا گوش سپرد.. 

انگار اون صدا چشم داشت و اگر می‌دید که اون پیرزن، تعظیم نکرده باشه یا کاری جز سوکت کردن بکنه، به صاحبش اطلاع بده و اون پیرزن رو بیکار کنه..

مردی که تاحالا صداش به گوش دخترو مادربزرگش می‌رسید، بالای راه‌پله ایستادو دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد..

و وقتی موقع پایین اومدن از پله‌ها دستاش رو درآورد، دختر، کلیدی توی دستش دید.. یه کلید قدیمی که مطمئناً برای اون اتاقی بود که چند دقیقه پیش، صدای قفل شدنش رو شنیده بود..

پسر، خیره به دختر روبه‌روش ولی خطاب به پیرزن که هنوز هم با اون کمر دردمندش خم بودو هیچ اهمیتی نداشت، گفت: این کیه با خودت آوردی پارک؟ دخترته؟ فک نمیکردم انقدر جوون مونده باشه!

بعد سمت صورت دختر خم شدو با کج کردن صورتش، که دختر مطمئن بود صدای شکستن قلنج گردنش رو شنیده بود، گفت: دخترشی؟

دختر، با پروییِ تمام، موهاشو پشت گوشش دادو گفت: نخیر! من نوه ایشونم!

پسر، تک خنده ای کردو با پوزخند روی لبش و در حالی که سمت در ورودی میرفت، گفت:اوه خدایا! یه احمق دوپا دیگ.. ببینم شماها نمیخواین منقرض شین؟

و بعد بدون شنیدن صدای داد دختر پشت سرش، که داشت غرغر میکرد، خندیدو منتظر اومدن ماشینش شد..

دختر، روبه مادربزگش که بالاخره کمر رو صاف کرده بود، گفت


این احمق باخودش چی فکر کرده؟ خودشو اسب میبینه که به ما میگه دوپا؟ چرا هیچی بهش نمیگی؟ الان داری کجا میری آخه مادربزرگ..

دنبالش دویید و جاروی دستی رو از دستش گرفت و با اخم، بدون شنیدن غرغر ها و البته تذکرهای مادربزرگش راجب کنجکاوی نکردن، از پله های اون خونه قصر مانند بالا رفت..

..

میتونست از طبقه پایین صدای شلپ شلپ آب و خوردن تِی کف سطل رو بشنوه..

 دراصل اصلا جارو نکشید. زمین های طبقه بالا مثل آیینه تمیزو صیقلی بودن و کشید اون جاروی دسته بلند حتی، ممکن بود اونهارو کثیف کنه...

تابلوهای قدیمی و بزرگی روی دیوارهای راهرو چسبونده شده بودن...نقاشی مردها و زن هایی که اگه چند ثانیه به چشمهاشون خیره میشدی، انگار زنده بودنشون رو حس میکردی...

دختر، قدم های آرومش رو سمت یه تابلو از یه دریاچه بردو قبل ازینکه انگشتش به طرح اون دریاچه نزدیک بشه، صدای گربه‌ای از پشت سرش باعث شد تا از ترس جیغ بکشه و جارو از دستش روی زمین بیوفته...

صدای مادربزرگش رو از پایین شنید... مثل اینکه داشت بین تمام اون دادها راجب دستوپا چلفتی بودنش، نگرانی خودش روهم ابراز میکرد...

دختر کنار جارو و گربه روی زمین نشست و متقابلا درجواب مادربزرگش داد زد که آره... زندست و هنوز هیچی رو نشکسته!


گربه روی زمین خوابیده بودو بنظر نمیومد از دختر ترسیده باشه... جز اینکه چند دقیقه یه بار باعث میشد تا خمیازه بکشه یا باهاش حرف بزنه... 

گربه چشمای براق و درخشانی داشت که دختر مطمئن بود حتما توی شب میدرخشن و صاحبش... خب صاحبش هیچکس جز اون پسر بدعنق نیست! بنظر طبیعی میاد همچین حیوونه خونگی هم داشته باشه...

بالاخره به خودش تکون دادو از جاش بلند شد تا حداقل با نگاه کردن به نقاشی ها، اونهارو دستمال هم بکشه... 

آخرین اتاق سرسرا... یه اتاق با در ضربه دیده بود... انگار چندین بار روش ناخن کشیده شده بود... یا حتی یه نفر سعی کرده بود با لگد بازش کنه و فراموش کرده جای کفشاش روی در میمونه...

گربه نبود و شاید همین وحشت و کنجکاوی دختر رو برای باز کردن اون در صدبرابر می‌کرد...

تمام سعیش رو کرد تا از پاهاش، صدایی خارج نشه... توقع داشت در اتاق قفل شده باشه اما... در به آسونی باز شد...

دختر توقع داشت تا یه اتاق پر از وسایل های شکنجه ببینه... مثل فیلما! ولی درواقع اون یه اتاق خالی بود که فقط یه کمد وسط اون به چشم میخورد... یه کمد قهوه‌ای رنگ با رده های طلایی روی اون...

برای کمد لباس بودن زیادی کوچیک بود و برای اتاق یه بچه بودن، بدبو! بوی تعفن خون لخته شده و گوشت مونده...

بالاخره بدنش رو از لای در، داخل اتاق کشیدو سمت کمد رفت... دستگیره های کوچیک و زیباش رو لای انگشتاش گرفت و در، با صدای جیره مانندی باز شد...

دو دست کت و شلوار رسمی بچگونه داخل کمد آویزون بود و یه سری شیشه... شیشه هایی که شبیه شیشه های عطر بودن و باید بوی خوب میدادن اما در اصل، بوی گند اتاق زیر سر اینها و دو پیراهن خونی کف کمد بود... 

فقط کافی بود تا بازهم صدای اون گربه رو بشنوه و شیشه توی دستش روی زمین بیوفته... و بفهمه مایع داخل شیشه چند لیتر خون قرمز رنگ بوده و شیشه ها، از جنس بلور ظریف و شفاف بودن...

 وقتی خواست پر کمد رو ببنده، صورت پسر صاخب خونه رو پشت در دید... جیغ کشیدو خواست از اتاق بیرون بره اما... در؟

مطمئن بود این اتاق در داشت... یه منبع نور... یه راه خروج! ولی حالا انگار داخل یه دیگ پر از روغن بود... همون قدر داغ و تهوع آور!

سعی کرد طوری برای پسر روبه روش فضولیش رو توجیه کنه اما هیچ راه حلی به ذهنش نمی‌رسید... اون به حریم شخصی یه نفر تجاوز کرده بودو مطمئنا از یه راز بزرگ پسر خبر دار شده بود...

شاید میتونست ازش باج بگیره یا جونش رو درمقابل این نگاهای خشمگینش بخره... 

اما هیچکدوم ازینها مهم نبود وقتی توی کثری از ثانیه، دندونای پسر توی گردنش فرو رفته بودو دیدش نسبت به اتاق کم میشد و حس میکرد راهی برای نفس کشیدن نداره...

پسر دندونای نیشش رو بیرون کشید و زبونش رو روی زخم حرکت داد و بعد زیر لب و اغواگرانه، زمزمه کرد: پس دختری که پیرزن انتخاب کرده تویی! همیشه نوه های زیبا و خوش بویی پیدا میکنه...

و درست همینجا بود که دختر به یاد آورد که همه بهش گفته بودن که مادربزرگش رو توی یه سانحه از دست داده... درصورتی که خودش هرگز صورت اون مادربزرگ رو ندیده...

#Mbatds

↱⌠ @BTS_GorGeous ⌡↰


Report Page