Mask
LarkPart 7
(یک ماه یعد)
با صدای نوتیف گوشی از روی صندلی بلند شد و قدمهاش رو به سمت میز تند کرد. با دیدن اسمی که روی صفحه بود چشمهاش گشاد شد و به سرعت پیام رو باز کرد. شادو؟ این مردک عوضی چی از جون این بچه میخواست؟ جونگکوک میتونست قسم بخوره که اگه کنارش بود خِرخِرَهشو با دندوناش بجوئه. با دقت پیامهایی که فرستاده بود رو خوند و با هر کلمه تعجبش بیشتر میشد. تهیونگ دوباره پورن رو شروع کرده بود؟ اما به بچه دلیل؟ چشمهاش رو روی هم فشرد و نفس سنگینش رو بیرون داد. صفحهی چت جیمین رو آورد و بهش پیام داد. باید میفهمید چرا تهیونگ این بازی کثیف رو شروع کرده. چرا رفته سراغ پورن و هزار تا چرا دیگه که ذهنش رو آزار میداد.
گوشی رو روی میز گذاشت و دوباره به طرف تهیونگ برگشت. روی تخت کنارش نشست و خیره به چشمهای بستهش زمزمه کرد
- ببخشید که حسرت داشتنمو به دلت گذاشتم. ببخشید تمام این سالها با چشمهای خیس خوابیدی.
سر انگشتهاش رو نوازشوار روی صورتش کشید. سر خم کرد و به آرومی بوسهای روی پیشونیش گذاشت.
- زود بیدارشو، دلم واسه دیدن چشمهات تنگ شده. زود بیدارشو دوباره منو مثل قدیما به آغوشت دعوت کن. تهیونگا چشمهاتو باز کن، ببین ببین چطوری شکستم، ببین یک ماهه دارم بالا سرت اشک میریزم و التماست میکنم. ببین جئون مغرور و از خود راضی چطوری به خاطرت غرورش شکسته. بیدارشو تهیونگ من، بیدارش، دلم نوازش لمس دستهاتو روی صورتم میخواد. دلم چشیدن طعم اون لبهاتو میخواد. بیدارشو بذار یه بار دیگه خودمو توی اون دوتا تیلهی مشکی رنگت ببینم.
به محض تموم شدن کلاسش وسایلش رو جمع کرد و بعد از خبر دادن به هوسوک سوار ماشینش شد و به مقصد خونهی تهیونگ حرکت کرد. به خاطر امتحاناش یک هفتهای میشد که بهش سر نزده بود و حالا که امتحاناش تموم شده بود این بهترین فرصت بود، بهترین فرصت برای اینکه کنار تهیونگ باشه. نمیدونست بهوش اومده یا نه، خیلی دلش برای زمانهایی که بهش پیام میداد تنگ شده بود اما کاری از دستش بر نمیومد.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و سوار آسانسور شد، به محض باز شدن اون در فلزی خودش رو بیرون انداخت و به سمت آپارتمان تهیونگ قدم تند کرد. رمز در رو زد و وارد شد.
- استاد جئون خونهاین؟
جیمین با صدای نسبتا بلندی جونگکوک رو صدا زد و به سمت اتاق تهیونگ رفت.
بُهت زده به تخت خالی تهیونگ نگاه میکرد، هیچ خبری از دستگاهها نبود. پاهاش سُست شد و روی خم زانوهاش نشست. نه امکان نداشت. سرش رو به دیوار تکیه داد. تمام بدنش بیحس شده بود و توان تکون دادن حتی یه انگشتش رو هم نداشت.
با صدای باز شدن در چشمهاش رو روی هم گذاشت. دستهاش رو از چارچوب در گرفت و به سختی از جا بلند شد. جونگکوک که تهیونگ رو براید استایل بغل کرده بود و وارد خونه شد. از دیدن جیمین که حال چندان خوبی نداشت و صورتش رنگ پریده تر از همیشه بود گفت
- تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ با صدای جونگکوک سرش رو چرخوند و با دیدن اون فرد غریبه توی خونهش اخمهاش رو توی هم کشید و خطاب به مرد گفت
+ این کیه؟
- آروم باش عشقم. نباید ناراحت بشی. این جیمینه یادت نمیاد؟ دوستت.
تهیونگ سرش رو توی آغوش مرد فرو برد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد زمزمه کرد
+دوستم؟ اما چیزی یادم نمیاد. بگین از اینجا بره بیرون. من هیچ دوستی ندارم. من نمیشناسمش.
جونگکوک بوسهای به موهای پسر زد و به سمت اتاقش قدم برداشت. تهیونگ رو روی تخت گذاشت و پتو رو روش مرتب کرد.
- تو استراحت کن و سعی کن یکم بخوابی. دیشب اونقدر درد داشتی که نتونستی حتی یه ثانیه هم چشمهاتو ببیندی.
پسر سرش رو تکون داد و قبل از اینکه جونگکوک از اتاق خارج بشه گفت
+ آقا میشه بگین اون پسر از اینجا بره؟
جونگکوک از خطاب شدنش به اون نحو، بغض گلوش رو فرو داد و با تلخندی گفت
- آره بهش میگم بره تو فقط استراحت کن.
از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. جیمین با دیدن جونگکوک به ستمش رفت و گفت
- کی بهوش اومد؟ چرا چیزی به من نگفتین؟ میدونین وقتی اومدم و تخت خالیش رو دیدم چه حالی شدم؟
جیمین پشت سر هم با دلخوری حرف میزد و اشک میریخت.
جونگکوک با دیدن حال پریشون پسر با لحن آرومی گفت
- آروم باش جیمین. تو امتحان داشتی و هوسوک گفته بود چیزی بهت نگم.
- پس همهتون خبر داشتین غیر از من؟
- جیمین، تهیونگ هیچکدوممون رو یادش نمیاد. به من میگه آقا و به تو میگه از اینجا بری. به جای اینکه بیخودی ناراحت بشی، بهتره هر طور شده حافظش رو برگردونیم.
با صدای گریه هر دو سر چرخوندن و نگاهی به در بستهی اتاق انداختن. جونگکوک ترسیده از جا بلند شد و به سمت اتاق رفت، با دیدن تهیونگ که خونه بالا آورده بود با نگرانی کنارش نشست و دستش رو نوازشوار پشتش به حرکت در آورد
- آروم باش هیچی نیست، الان حالت خوب میشه.
جیمین با دیدن اون صحنه، با قدمهای سُست، به آرومی به تخت تهیونگ نزدیک شد و گفت
-چه...چه بلایی سرش اومده؟ چرا خون بالا آورده؟
- هیچی نیست جیمین خواهش میکنم تو دیگه خودتو کنترل کن. به خاطر این چند وقت که بیهوش بوده هرچیزی که میخوره معدهش قبول نمیکنه و بالا میاره.
- اما چرا خون؟ حتما یه مشکلی هست. باید ببریمش بیمارستان.
مرد دستش رو روی صورتش کشید و جواب داد
- نیازی نیست، به خاطر اون لولههاییه که این یک ماه توی دهنش بوده. هیچی نیست نگران نباش.
از روی تخت بلند شد و با پارچهی تمیزی دهن تهیونگ رو تمیز کرد. پسر رو بلند کرد روی کاناپهای که گوشهای از اتاق قرار داشت گذاشت. ملحفهها رو تعویض کرد و بعد از عوض کردن لباسهای تهیونگ دوباره روی تخت درازش کرد و کنارش نشست.
- هیچی نیست، فقط سعی کن بخوابی باشه؟
تهیونگ چشمهاش رو روی هم گذاشت. جونگکوک انگشتهاش رو روی گونههای خیس از اشک پسر کشید و با صدای آرومی زمزمه کرد
- اگه بیشتر حواسم بهت بود الان انقدر درد نمیکشیدی.
با صدای زنگ گوشی به زحمت لای پلکهاش رو باز کرد. با ندیدن جونگکوک از روی تخت پایین اومد و به دنبال منبع صدا به سمت پذیرایی قدم برداشت. نگاه جستجو گرانهش رو به اطراف انداخت و با دیدن گوشی رو کانتر به سمت آشپزخونه قدم برداشت. بدون اینکه نگاهی به صفحه بندازه، تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- آفرین پسر، همینطوری به نقش بازی کردنت ادامه بده.
+ چی از جونم میخوای؟ چرا منو نکشتی و خلاصم نکردی؟ چرا داری با این کارات ذره ذره وجودمو آب میکنی؟ مگه من باهات چیکار کردم؟
مرد روی صندلی جا به جا شد و نفسش رو بیرون داد، با تموم شدن حرفهای تهیونگ گفت
- تو با من چیکار کردی؟ هه...
نامجون تکخندهی صدا داری کرد و ادامه داد
- تو هرچی که دوست داشتم رو ازم گرفتی. من عاشق جونگکوک بودم اما تو...توی لعنتی که نمیدونم یهو از کجا پیدات شد، اومدی و همه چیه منو ازم گرفتی. با وجود تو جونگکوک دیگه به من توجه نمیکرد و تمام توجه و محبتش معطوف تو بود. تو یه دزد کوچولوی کثیفی که وجودت توی این دنیا نحس، باید وقتی اولین بار دیدمت و زیر شکنجههای من زجه میزدی و التماسم میکردی ولت کنم، میکشتمت. پدر و مادرمون هم یه چیزی میدونستن که...
با گفتن اون حرف یهو ساکت شد و حرف توی دهنش ماسید.
تهیونگ چیزی رو که میشنید باور نمیکرد، زیر لب زمزمه کرد
+ پدر و مادرمون؟ صبر کن ببینم تو داری چی میگی؟
نامجون از اینکه بی دقتی کرده بود و همه چیو لو داده بود با دست به پیشونیش کوبید و با لحنی جدی گفت
- بهتره به همین فراموشیت ادامه بدی و تا آخر عمرت همینجوری زندگی کنی، وگرنه نفر بعدی شاید پارک جیمین باشه خیلی مواظب باش پسر کوچولو.
صدای بوق آزاد توی گوشهاش پیچید و با گرفتن یه دستش از کانتر مثل بستنی آب شده روی زمین افتاد. پدر و مادرشون؟ یعنی تهیونگ این همه سال خانواده داشته و در حسرت محبت خانواده بزرگ شده بود؟ سرش رو به طرفین تکون داد، نه این امکان نداره حتما اشتباهی شنیده بود. به پهنای صورت اشک میریخت و نفسش بالا نمیومد. با حس پیچیدن دردی توی سرش، دستش رو لای موهاش فرو برد و چنگی به موهاش زنگ. اونقدر دردش شدید بود که نمیتونست تحمل کنه. با صدای بلندی جونگکوک رو صدا زد
+ آقا...آقا کجایین؟
با نگرفتن جواب بدون توجه به همه چیز با صدای بلندی فریاد زد
+ جونگکوکاااا...جونگکوکا کجایی؟ حالم بده، جونگکوکا ببخشید اگه تظاهر کردم هیچی نمیدونم. ببخشید اگه نادیدهات گرفتم. جونگکوکا کج...
سرش گیج میرفت و به سختی کلمات رو بیان کرد و طولی نکشید و که روی زمین افتاد و چشمهاش بسته شد...
ادامه دارد...
👺👺👺👺👺👺👺👺
سلام به روی ماهتون زیبارویان من😊
امیدوارم از این پارت هم استقبال کنید و با نظرات زیباتون بهم دلگرمی بدین❤
شرط آپ پارت بعدی + ۳۰ نظر دهنده.
ارادتمند شما ادمین لارک🌱
@KOOKVHOME