Mask

Mask

Lark🎐

Part 12

پشت در اتاق کنار هوسوک ایستاده بود و نگاه منتظرش رو به در دوخته بود. هوسوک دستش رو روی شونه‌ی جونگکوک گذاشت و با لحن آرومی گفت

- نمی‌دونم چرا این اتفاقات باید سرش بیاد. فکر می‌کردم نامجون باید بیخیال شده باشه.

- این نامجون کیه؟ چرا انقدر اسمش برام آشناست؟ می‌دونم اسم اصلی شادو، ولی احساس می‌کنم یه جا دیدمش با اینکه اصلا هیچی یادم نمیاد.

- آره دیدیش. نامجون همون پسریه که سال اولی که تهیونگ وارد دانشگاه شد و وقتی تو متوجه شدی توی نمایش‌نامه نویسی مهارت خاصی داره بهش توجه کردی و خواستی اونو به رویاهاش برسونی آزار و اذیتاش شروع شد. اون همون پسریه که با وجود اینکه خودش زودتر از تهیونگ تو کار پورن بود وقتی فهمید تو عاشق تهیونگ شدی با چرت و پرت گفتناش باعث شد ازش جدا بشی. چون اون عاشقت بود و تمام تو رو برای خودش می‌خواست.

جونگکوک گیج و سر در گم از حرف‌های هوسوک خطاب بهش گفت

- چرا باید حسودی کنه؟ می‌تونست بیاد باهام صحبت کنه.

مرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد

- نمی‌تونست بهت چیزی بگه چون تو عاشق برادرش شده بودی.

جونگکوک با شنیدن این حرف شوکه شد و نگاهی به نیم‌رُخ هوسوک انداخت. یک تای ابروشو بالا برد و گفت

- برادرش؟ مگه تهیونگ توی یتیم خونه بزرگ نشده؟ پس این حرفت چه معنی می‌تونه داشته باشه؟

هوسوک روی صندلی نشست، دست‌هاش رو بهم گره کرد و و گفت

- کیم نامجون برادر بزرگتر کیم تهیونگ. وقتی تهیونگ یک یا دو‌ساله بوده به خاطر توجه بیش از حد مادر و پدرش حسودی می‌کنه. چون اون زمان وضع مال درست و حسابی نداشتن و نامجون مجبور بود از همون هفت‌سالگیش همراه پدرش توی ماهیگیری کمک کنه. به خاطر همین یه روز به بهونه ی بازی با تهیونگ اون رو کنار دریاچه می‌بره و همونجا رهاش می‌کنه. وقتی بر می‌گرده به خانواده‌ش میگه توی دریاچه غرق شده و نتونسته نجاتش بده. اون توجه می‌خواست، اگه یخورده خانواده‌ی کیم به پسر بزرگشون هم توجه می‌کردن الان هم خودشون از دوری تهیونگ دق نمی‌کردن هم نامجون می‌تونست یه حامی برای تهیونگ باشه نه کسی که باعث آزار و اذیت برادرش میشه.

ای نسبتا بلندی گفت

- همه‌ش به خاطر یه حسادت کوفتی اینجوری شد؟ به خاطر یه خودخواهی بچگونه تهیونگ مجبور شده سال‌ها توی اون یتیم خونه‌ی لعنتی با حسرت داشتن یه خانواده و محبت ازشون زندگی کنه. وقتی با من وارد رابطه شد باز هم به خاطر همون حسادت ما مجبور شدیم سال‌ها از هم دور بشیم و وقتی دوباره بهم رسیدیم وضعیت اینجوری...

توی راهروی بیمارستان رژه می‌رفت. نفس عصبیش رو بیرون داد و مشتی به دیوار کوبید.

- خودم می‌کشمش.

هوسوک از جا بلند شد و خودش رو به جونگکوک رسوند، دست‌هاش رو گرفت

- آروم باش. تو که نمی‌خوای وقتی تهیونگ بهوش میاد اینجوری عصبی ببینتت؟ پس آروم باش.

اشک‌هاش روی گونه‌هاش سُر خوردن و هق آرومی زد

- تو اینارو از کجا می‌دونی هیونگ؟ این همه اطلاعات رو از کجا داری؟

- منم آدم‌های خودمو دارم جئون. همچین اطلاعاتی رو راحت می‌تونم به دست بیارم. اگه تا الان چیزی نگفتم همه‌ش به دلیل این بوده که نمی‌خواستم تهیونگو هوایی کنم. اگه اون بفهمه با برادر خودش رابطه داشته واقعا نابود میشه.

هوسوک جلوی مرد جوانتر زانو زد و با چهره‌ای ملتمسانه گفت

- بیا از اینجا بریم. بیا من و تو جیمین و تهیونگ بریم یه کشور دیگه. من نمی‌خوام جیمین رو از دست بدم. اون دلش به من و ته‌مین خوشه. تازه با اون بچه سرگرم شده و نمی‌خوام خوشحالیش رو ازش بگیرم. جونگکوکا خواهش می‌کنم، بیا انتقالی بگیریم و از اینجا بریم. تهیونگ عاشق هنر و نمایش‌نامه نویسیه بیا بریم ایتالیا، اونجا می‌تونیم دوباره استاد بشیم من آشنا دارم و خیلی راحت کار‌هارو جور می‌کنه. تو دلت نمی‌خواد تهیونگو شاد ببینی؟ مگه بهش نگفتی می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟ بیا بریم یه کشور دیگه و اونجا باهم باشیم. می‌دونی که تهیونگ چقدر عاشق این خانواده‌اس.

با باز شدن در اتاق و بیرون اومدن دکتر نگاهش رو از هوسوک گرفت و گفت

- بهش فکر می‌کنم.


کنار تخت تهیونگ روی صندلی نشسته بود و سرش رو بین دست‌هاش پنهون کرده بود. نمی‌تونست باور کنه یا نمی‌خواست باور کنه که تمام این اتفاقات رو برادرش سرش آورده. تهیونگ تا الان دو بار با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود و اینبار شدید‌تر از قبل. دنده‌هاش شکسته بود، استخون انگشتش خُرد شده بود و از همه بدتر چندین بار بهش تجاوز شده بود. وقتی به اون تن بی جونی که روی تخت افتاده بود نگاه می‌کرد به قدری عصبی میشد که حاضر بود زمین و زمان رو برای خوب شدن تهیونگ بهم بدوزه. شاید باید به حرف‌ هوسوک گوش بده و تهیونگ رو برای همیشه از شر اون عوضی خلاص کنه. تهیونگ مستحق چنین دردهایی نبود و باید هر چه زودتر کمکش می‌کرد. باید زندگی و عشق و محبتی که تمام این سال‌ها منتظرش بود و لیاقتش رو داشت رو بهش هدیه میداد.

سر چرخوند و خطاب به هوسوکی که کنار پنجره نگاهش رو به بیرون دوخته بود گفت

- پیشنهادتو قبول می‌کنم.

نگاهش رو به تهیونگ معطوف کرد و دستی روی موهای بلند و مشکی رنگش کشید

- از این زندگی نجاتت میدم. می‌برمت جایی که تو آرامش زندگی کنی...


@NVHOME

Report Page