Marriage

Marriage

@hnyiw

P4

با برخورد با حصار پل اتوبان و چند ماشین، کیم قبل از باد شدن ایربگ سرش به فرمون خورد پیشونی اش زخمی و درحالی که ازش خون جاری بود خیلی بی اروم خودش رو حرکت داد، نگاهی به جیمین که سرش با شیشه پنجره برخورد کرده و بیهوش شده بود انداخت، اما هوسوک با به موقع باز شدن ایربگ حالش خوب بود و فقط استخون های کمرش درد داشتند.

_من میرم پیش...جونگکوک ... تو جیمی رو ببر ...آههه

کیم گفت و در حالی که دستش روی سرش بود از درد می‌خواست به خودش بپیچه اما پسری که سالم مونده بود با صدای اژیر آمبولانس که از بیرون ماشین میومد لب زد " تو خودت حالت بده، من میرم پیش کوک".

_این بچه داره میمیره و تو داری با من بحث می کنی؟

_باشه، فقط مراقب باش، ماشینت سالمه؟

_فقط شیشه پنجره جیمین شکسته باقی‌اش سالمه چندین میلیارد پول ندادم که تو یک‌تصادف داغون شه.

*************

با سرعت گاز داد و جلوی عمارت جئون نگهداشت، نگهبان با دیدن وضع اون پسر تعجب کرده بود اما حرفی نزد و فقط دروازه رو باز کرد که پسر خانواده کیم‌گفت " اقا و خانم جئون هستند؟".

_خیر قربان، فقط اقای جونگکوک در منزل هستند، یکشنبه ها روز استراحت خدمتکار ها هست و کسی دیگه ای جزء من و ایشون نیست.

وقتی وارد شد، با پسرکش که روی زمین سرد رها شده بود به خونریزی سرش اهمیتی نداد و دستش رو زیر گردن جونگکوک برد و کمی تن بیحالش رو بالااورد.

_کوک....عزیزم...پاشو.

پسر رو چند باری تکون داد اما جوابی نگرفت، خودش رو مقصر می دونست اگه این ادم چشم هاش باز نمی شد.

_التماست می کنم بیدار شو.

نفس های خودش هم به شمارش افتاده بود، خون های زخمش روی گونه های جونگکوک میوفتاد، دیگه چیزی به بی هوشی خودش هم نمونده بود. خواست چند سیلی به صورت پسرک بزنه تا اینکه چشم هاش باز شد.

با فاصله‌ گرفتن پلک هاش چهره ای زخمی مقابلش قرار داشت که نگران به نظر می رسید‌" تو اینجا چیکار می کنی؟".

کیم بوسه ای روی گونه کوک گذاشت " منو کشتی از نگرانی، قلبت خوبه؟".

پسر کوچیکتر با حس مایع ای روی صورتش دستی کشید و با دیدن خونی شدن انگشت هاش ترسید.

_مال منه؟

پسر بزرگتر سرش رو به دو طرف چپ و راست تکون داد " نه...عزیزم من زخمی شدم".

هنوز گیج خواب بود و بخاطر سردی زمین کلیه هاش درد می کرد " برو از اینجا".

بخاطر سردی زمین پهلوهاش درد می کردند و نیاز به یک گرما داشت و کمرش مثل چوب خشک شده بود از حصار دست های کیم اومد بیرون و روی زمین نشست" جواب سوالم رو ندادی، اینجا چیکار می کنی؟ برو دیگه نمی خوام ببینمت؛ اصالت خانواده ات یک وقت تُفی نشه اومدی پیش من".

درحالیکه دلش برای زخم مردش می سوخت و می خواست بوسه ای، روی خون هاش بذاره سعی کرد چهره اخمویی رو نشون بده.

تهیونگ هم فک پایین ادم روبروش رو محکم گرفت " توام جواب سوالم رو ندادی! قلبت خوبه؟".

_تو از کجا می دونی؟

_به تو مربوط نیست، فقط بگو این لعنتی درد می کنه یا نه.

مدیر عامل گفت و دستش رو روی چپ سینه پسرک گذاشت.

کوک دستش رو روی پهلوهای یخ زده اش قرار داد" این همه سال ازش مراقبت کردم،‌ با یک بحث و جنجال سریع از کار نمیوفته، فقط...ناراحت بودم اینجا خوابم برد".

و بعد تو چشم های همدیگه نگاه کردند و کوکی ناخوداگاه پرسید " پیشونیت چی شده؟".

_داشتم میومدیم پیشت تصادف کردیم، جیمین رفت بیمارستان اما هوسوک حالش خوبه.

با شنیدن وضع پسر عمه اش بلند شد " من باید برم پیشش".

تهیونگ که کمی حسادت کرد گفت" منم زخمی شدم".

_واقعا با این سن حسودی می کنی؟ بیا پانسمان بکنم اما قلبمو شکوندی.

**************

پانسمان که تموم شد جونگکوک بلخره از نگاهی که زومش بود رها شد خواست بلند بشه که کیم دستش رو گرفت" کوک، من...حرفاتو نصفه شنیدم، واقعا عذر می خوام، می شه منو ببخشی؟ بیا زندگی مون رو کنارهمدیگه شروع کنیم!".

پسر کوچیکتر دستش رو کشید و جعبه کمک های اولیه رو توی کابینت گذاشت" خیلی رو داری، حیف اصالتت نشه یوقت داری منت کشی می کنی".

_کوک محض رضای مسیح انقدر بهم تیکه ننداز.

_ پاشو برو تو قصرتون شاهزاده، منم میرم پیش پسر عمه بیچاره ام.

جلوی اینه قدی وسط خونه ایستاد پیرهن بنفش گشادی با شلوار لی پوشیده بود و واقعا بهش میومد.

_بیا برو دیگه.

روبه پسر زخمی گفت و ادامه داد" اوه ببخشید باید کمر خم کنم".

تعظیمی کرد و با دست در رو نشون داد " بفرمایید اعلاءحضرت، ای با اصالت، سرور من".

تهیونگ با اعصبانیت بلند شد و یکدفعه اون پسر گستاخ رو به دیوار زد و دست هاش رو دوطرفش قرار داد " انقدر منو حرص نده، میگم غلط کردم کافی نیست؟".

پسرک چشم هاش رو بست " ای خاک عالم بر سرم چشمانم به چشمان ولیعهد افتاد ای بزرگوار این رعیت رو ببخشید".

_عه؟

کیم گفت و ناگهان لبهای جونگکوک رو بوسید و چنان محکم گرفتش که نتونه خودش رو تکون بده...

**************

_مطمئنی خوبی جیمین؟

_اره بابا، دکتر گفت می تونم برم خونه، بهتره بریم پیش کوک یک وقت اون دیک بریده فشاری روش نیاره.

هوسوک دست جیمین و گرفت تا از تخت پایین بیاد اما با اومدن یونگی که نگران بود دوباره خودش رو روی تخت انداخت.

_ای سرم... آخ آخ...

هوسوک که شوکه شده بود روی صندلی نشست؛ خواننده گونه پسرکش رو بوسید.

_عزیزکم حالت خوبه؟

مو ابی لب زد" امان امان نبودی یونگی، تریلی از روبرو میومد، ده تا ماشینم پشتمون یک هلی کوپترم بالا سر...همه فشارا روی من بود، خواستم خودم رو نجات بدم ولی افسوس که تریلی از کنارم رد شد من مثل شاپرکی بال بال زنان افتادم جلوش...".

هوسوک چشم هاش درشت شد " جیمین؟".

و پسر روی تخت با پرونده پزشکی اش زد توی سر همراهش" ببند دهنتو".

و ادامه داد" می دونم نگرانمی ولی عزیزم باید بریم پیش جونگکوک ماشین اوردی؟".

_ولی حالت خوب نیستا.

_هعی...مجبورم دیگه، باید به قول جین باید رستگار شیم.

************

_فکر کردی میذارم انقدر راحت از دستت بدم؟ یا فکر کردی اگه منو رد کنی میذارم بری با یکی دیگه؟ کور خوندی مستر جئون، بخوایی تا اخر عمر میگم غلط کردم اما مال منی".

_فکر کردی با اون حرف هایی که زدی میام باهات؟

_پس مال کس دیگه ام نباش.

_چرا؟

_چون تویه لعنتی و دوست دارم...من اشتباه کردم پس یک فرصت بده و بهم تکیه کن جبران می کنم همه چیزو

کوک سکوت کرد و ته ادامه داد:

_همه‌اشتباه‌می‌کنن‌،‌مهم‌اینه‌کی‌درس‌بگیره…

پسر بزرگتر خواست دوباره پسرش رو ببوسه که اون عقب کشید:

_منم اشتباه کردم دربرابر انتخاب تو، درسمو گرفتم ته... وقتی به این زودی خم به ابروت میاری و جا خالی می کنی چطوری ازم می خوایی تو کل زندگیم بهت تکیه کنم؟ تو توی جاده یک روزی تنهام میذاری درحالیکه شب شده و هیچ رهگذری نیست تا دستم رو بگیره و نجاتم بده، اما تو جاده رو بلدی چون وقتی باهام میومدی رد پاتو جا گذاشتی...

و وقتی برگردی، طوفان رد پاهاتو از مسیر برگشتم به تو پاک میکنه...

_ولی من دوست دارم،‌‌ پس....

_حرفی نمی‌مونه، نیاز دارم فکر کنم حالا برو...

تهیونگ مشتی به دیوار زد و تن کوک لرزید و از اون عمارت بیرون رفت.

وقتی وارد حیاط شد همزمان ماشین یونگی جلوی پاش ایستاد و جیمین با سر پانسمان شده اومد بیرون" بچه مو چیکار کردی؟ برو اونور ببینم".

و کیم که بغض کرده بود با صدای لرزون گفت" سالمه...".

و به سمت رفیقش رفت و پسر دایی مو ابی با شنیدن صدای جیمین پا به محوطه سرسبز خونه اش گذاشت.

_هیچ اتفاقی نیوفتاده بس کنید.

هوسوک به باند پیچی زخم مدیر عامل نگاه کرد " کوک نگو که پانسمانش کردی؟".

پسر لباس بنفش که کلافه شده بود یک دستش رو به کمرش زد" انتظار داشتی بذارم از خونریزی بمیره؟".

دوست پسر مین نفسی رو از دهانش بیرون داد" باورم نمیشه، کوکی این هرچی دلش خواست گفت بهت، میذاشتی از خونریزی بیهوش شه بمیره راحت شی مرتیکه رو".

تهیونگ مشتش رو محکم فشرد و صدای پسرش از پشت سر براش دلگرمی شد" منم به اندازه کافی حرف بارش کردم، این فقط یک خاستگاری بود دلیل نمیشه بکشمش، درضمن...اون اگه...نباشه...پس من قلبم واسه کی رامم کنه؟".

و با گفتن این حرف جیمین دهنش باز موند " نکنه سکس کردین انقدر راحت این حرفارو می زنی؟".

_نه... هیچ اتفاقی نیوفتاده، حالا همه برید خونه هاتون حوصله هیچکس رو ندارم باید فکر کنم".

"ادامه دارد ".

و بله... پارت بعدی پارت اخره.

گایز ببخشید بابت غلط های املایی خوب تو یک جایی بودم که عجله ای نوشتم و نتونستم چک بکنمش،خشگل هایی که هنوز راجبه چنل دیلی ام میپرسن قشنگا این هم لینک:

https://t.me/Mysoulcell

وخیلی ازتون ممنونم با اینک داستانهای کوتاهی رو مینویسم اما انقدر پیگیر هستید❤

Report Page