Manly

Manly

DAN


_من میخوامت پو


زمان برای لحظه ای متوقف شد ، بی حرکت سرجایش ایستاده بود که با صدای نفس هایشان که سکوت اتاق را میشکست به خودش آمد و آب دهانش را قورت داد

جرئت حرکت کردن کردن و عقب رفتن را نداشت ، با احساس عجز از حرفی که هنوز در گوشش زنگ میزد چشم هایش را بست که بدن مایل از رویش عقب رفت


بی حرکت ماند ، نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه آرام‌ چشم هایش را باز کرد و به مایل که به او خیره بود نگاه کرد


خسته از هجوم احساساتِ میان قلبش دستش را بالا برد و خواست بدن مایل را کنار بزند که دوباره بغلش کرد


_ میخوامت


اینبار او را محکم عقب هل داد و در حالی که دیگر کنترل اشک هایش دست خودش نبود عاجزانه فریاد زد


_ نکن

نکن مایل

اینقدر با من بازی نکن


مایل با عجله خودش را به او رساند و دست دور صورتش گذاشت ، درحالی که سریع اشک هایش را پاک میکرد با صدای لرزانی پشت هم تکرار کرد


_ بازی نمیکنم

بازی نمیکنم


دستش را پس زد و درحالی که خودش اشک هایش را پاک‌ میکرد عقب رفت


_ دست از سرم بردار


به سمت در رفت که دوباره دستی دور کمرش پیچید و او را نزدیک خودش کشید


_بازیت نمیدم


دست مایل که زیر چانه اش نشست و سرش را به سمت خودش برگرداند نامطمئن نگاهش کرد


_ میخوامت


اینبار تلاشی برای خارج شدن از بغلش نکرد ، خسته تر از آنی بود که بعد شنیدن آن حرف ها از تکیه گاهش فرار کند


_بازیم میدی

تو هربار امیدوارم میکنی

و بعدش کاری میکنی دوباره محکم زمین بخورم ، هربار


دست مایل که روی صورتش نشست با درد چشم هایش را بست و نوازش روحش را پذیرفت


_یه فرصت دیگه بهم بده

فقط یه فرصت دیگه

من.. بدون تو نمیتونم


چشم های خیسش را باز کرد و به چشم های مایل که با فاصله کمی جلویش بود نگاه کرد


_ بعدش

قراره دوباره پسم بزنی؟

تکلیفت با خودت روشنه ؟


مایل سریع دماغش را بالا کشید و با نفس عمیقی صاف جلویش ایستاد ، دست هایش را دو طرف پهلویش گذاشت و درحالی که برایش سر تکان میداد گفت :


_ آره

تکلیفم مشخصه

گفتی حرف بزنیم دیگه

میخواستی مردونه حرف بزنیم

یالا بیا حرف بزنیم


دست های مایل را که دو طرف پهلویش بود کنار زد عقب رفت و به میز تکیه داد ، به چشمان پر از خواهشش نگاه کرد و گفت :


_ حرف بزن


مایل دستی میان موهایش کشید و کلافه به دیوار تکیه زد ، انگار با خودش کلنجار میرفت ، هنوز هم حرف زدن برایش سخت بود


کلافه از میز فاصله گرفت و خواست برود که مایل دست هایش را بالا گرفت و سریع پشت هم تکرار کرد


_ اوکی ، اوکی

صبر کن


سر جایش ایستاد و منتظر نگاهش کرد که بالاخره شروع کرد



_نمیدونم باید چی بگم

نمیدونم از کجا شروع کنم


سرش را بالا آورد و اینبار خیره در چشم هایش ادامه داد


_ من تو این چیزا خوب نیستم پو

فقط..

فقط میتونم بگم ..

اون حسی که توی وجود تو هست

توی وجود منم هست

فکر میکنی .. فکر میکنی فقط خودت بودی که توی برزخ احساساتت دست و پا زدی ؟

منم داشتمش


به قلبش اشاره کرد و با صدای عاجزی ادامه داد


_ درست همینجا

اینجای منم سوخت ، به اندازه تو

ولی.. ولی اعتراف کردن

اعتراف کردن به همچین احساسی

منظورم .. منظورم احساس به یه مرد

احساس داشتن به یه مرد

برای منی که همه عمرم با زنا بودم

سخته


ولی هست ... لعنت بهت

هست

اما من نمیتونم ... نمیتونم مثل تو راحت احساسمو بیرون بریزم

من حتی ... حتی نمیتونم راحت باهات باشم

میفهمی ؟

من با تو فرق میکنم ، من

منن..


با به سرفه افتادنش نگران به سمتش رفت که دستش را بالا آورد


_ خ.. خوبمم


نفس عمیقی کشید ، دوباره ثابت سرجایش ایستاد و نگاهش کرد


_چیکار باید بکنم

چیکار باید بکنم پو ؟ که میخوامت ولی نمیتونم باهات باشم ؟

چیکار باید بکنم ؟


با پایین افتادن سر مایل و تکان خوردن بدن مردانه اش یکه خورده سرجایش ایستاد ، انگار که تمام وجودش به یکباره یخ زد

ناتوانی و عجزِ مایلی که در تصورش مانند کوهی پابرجا و محکم بود وجودش را به لرزه می انداخت ، با چشم های پر نگاهش کرد و به سمتش رفت


محکم بغلش کرد و دست میان موهایش برد که هق هق مردانه اش در بغلش بلند شد


_ هِیی..

هِیی مایل


پیراهنش که لای مشت های محکمی فشرده شد محکم تر بغلش کرد و سرش را میان گردنش برد


_باشه ، باشه

همینجام



با آرام شدنش او را از خودش فاصله داد ، دست زیر چانه پایین افتاده اش گذاشت و سرش را بالا آورد

به چهره ی خیس و چشم های بسته ی مایل نگاه کرد ، لبخندی روی لبش نشست و اولین قطره اشکش چکید


آرام انگشت هایش را میان اخم میان ابروهایش کشید و آن ها را از هم باز کرد ، رد اشک های روی صورتش را نوازش کرد و دومین قطره اشکش چکید


_ چشماتو باز کن


چشم های مایل که باز نشد لبخندش عمق گرفت و دستی میان موهایش کشید


_ مگه قرار نبود مردونه حرف بزنیم ، ها؟

اینقدر زود تسلیم شدی مایل پاکپوم ؟


همانطور که حدس میزد اینبار چشم هایش آرام از هم باز شدند و با اخم‌ نگاهش کرد

درحالی که خیسیِ صورت مایل را خشک میکرد با صدای آرام و مهربانی گفت :


_ اوه تسلیم نشدی ؟


_نشدم


کمی عقب رفت جلویش دست به سینه ایستاد و نگاهش کرد


_ خب

چرا نمیتونیم باهم باشیم


مایل دماغش را بالا کشید نفس سنگینش را بیرون فرستاد و با صدای گرفته و خش دارش شروع کرد


_ شرایط من

شرایط من... با تو فرق میکنه

من توی خانواده آزادی بزرگ شدم ، همیشه بهم آزادی و حق انتخاب داده شده

اما من.. من یه مرد معمولی نیستم

آینده ، اعتبار و حاصل تلاشو زحمات پدرم دست منه


وقتی.. وقتی اون زمان بهم گفتی

وقتی احساساتو بهم گفتی ، چند روز رفتم

چند روز سعی کردم خودمو جمع و جور کنم

اما آخرش تصمیمم رو گرفتم

یه روز رفتم پیش پدرم و جلوش نشستم

گفتم.. گفتم که میخوام با یه مرد باشم

گفتم میخوام باهات باشم


مخالفتی نکرد اما ترس توی نگاهش.. ترس توی نگاهش قلبمو لرزوند پو

تو از گذشته من خبر داری

مگه نه ؟ خبر داری

هنوز هم ازش میشنوم ، هنوز هم بعضی جاها با یه پسر پولدار که از قتل در رفته نگاهم میکنن

روزانه با ده ها نفر صحبت میکنم

مجبورم که صحبت کنم ، من باید ادامه دهنده چرخه باشم ، باید بتونم راه پدرم رو ادامه بدم

چی میشه اگه اینو بفهمن ، چی میشه اگه بفهمن که من عاشق یه مردم

نمیتونم... نمیتونم


تو نمیتونی ، میتونی ؟

میتونی پنهانی با من باشی ؟ میتونی قایمش کنی ؟ میدونم که نمیتونی

میدونم‌ که برات سخته ، میدونم که دوست داری آزاد و رها باشی خودت باشی

نتونستم این کارو باهات بکنم

نتونستم با احساسات و شرایطم دورت قفس بکشم



بی حرف به چشم هایش نگاه میکرد و عاجزانه حرف هایی که شنیده بود را در ذهنش تجزیه و تحلیل میکرد ، نگاه منتظر مایل که رنگ‌ نا امیدی گرفت به خودش آمد جلو رفت و لب هایش را محکم‌ روی لب او کوبید


بوسه ای محکم روی لب هایش گذاشت و عقب آمد ، مایل چشم های بسته اش را آرام باز کرد و نگاهش کرد


_میتونم

اذیت میشم ، بغض میکنم ، گریه میکنم

اما میدونی چیهه

ترجیه میدم اون گریه پیش تو باشه

از داشتنت و درد نگفتنش باشه

توی بغل تو باشه

تا توی تنهایی و تاریکی


میفهمی ؟ بزار داشته باشمت

بزار حداعقل قلبم و احساساتم رها باشن

میخوام بتونم جوری که دلم میخواد نگاهت کنم

میخوام لمست کنم‌ مایل


داشتنت قراره به قیمت دوباره پنهون کردن خودمو احساساتم از چشم بقیه تموم شه ؟

باشهه ، بزار بشه

اما کنار تو

تنهایی سخته

تو بغلت از چشم همه پنهونم کن


با تمام شدن حرفش آب دهانش را قورت داد و لب های لرزانش را داخل دهانش برد ، نگاه مایل از روی چشم هایش پایین آمد و روی آن ها قفل شد


بالاخره طاقتش تمام شد و اولین قطره روی صورتش چکید ، چکید و مساوی شد با جلو آمدن مایل و شکار شدن لب هایش

اشک هایش روی صورتش میریخت و میبوسید ، به مو ها و پیراهنش چنگ میزد و میبوسید


مایل مانند تشنه ای که انگار به نهر آبی خنک رسیده بود عمیق میبوسید و شیره اش را بیرون میکشید ، به موهایش چنگ زد و همراهی اش کرد که دست مایل دور کمرش حلقه شد و عقب هلش داد


محکم دست هایش را دور گردن مایل حلقه کرد و در حالی که موهایش را چنگ میزد عقب عقب رفت ، مایل با یک حرکت چرخید روی صندلی کنار میز نشست و او را روی پاهایش نشاند


روی پاهایش نشست بدنش را محکم به بدن مایل چسباند و به بوسه هایی که مدت ها منتظرشان بود پاسخ داد


دست مایل که از پشت روی کمرش کشیده شدند و تا بالای شانه هایش آمدند سرش را عقب کشید و نفس نفس زنان نگاهش کرد


دستش را نوازش وارانه از میان موهای بهم ریخته اش بیرون کشید و زیر نگاه خیره اش روی لب زخمی اش گذاشت


_ دردت گرفت ؟


لب های زیر انگشتش که به لبخندی کش آمدند نگاهش را بالا برد و به چشم هایش دوخت


_نگرفت


با خنده نگاهش کرد و اشک هایی که ناخواسته روی صورتش میریخت را پاک کرد ، دست مایل کمرش را مالکانه چنگ زد و گفت


_ نکن


سریع لبخندی زد و سعی کرد اشک هایش را کنترل کند


_ اوکیی


حرفش تمام نشده بود که لب هایش دوباره میان حصار دو جفت لب دیگر اسیر شد .

لبخندی روی لب هایش زد و درحالی که دوباره دستش را دور گردنش می انداخت روحش را از شیرینی آن لب ها سیراب کرد.


"THE END"



Report Page