man
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁#پارت8
#اقامعلمجذاب/عمارتیبرایعاشقی♥️
_یعنی اینکه میری به مادرش میگی اون دختر فقط ماله منه و هیچ خواستگاری رو نباید راه بده خونه شون
خندید : بابا بچه س کسی نمیره خواستگاریش
پوزختندی زدم : سر منو شیره میمالی یا چی؟!
پوفی کشید و کلاه محلیشو دراورد
_یعنی چی؟
دستمو رو شونه ش گذاشتم : اینجا دخترا رو از همون ۹سالگی میدن شوهر چه بسا که گندمم ندن هوم؟؟
_نمیدن پدر نداره اجازه ش دست منه!
یه اوکی گفتم و خدافظی کردم و راه افتادم به طرف مدرسه
بچه ها تو حیاط مشغول بازی کردن بودن
اما خبری از گندم و اون پسره نبود ابرویی بالا انداختم و با دقت به بچه ها نگاه کردم بلکه اون پسره و گندمو پیدا کنم
اما نبودن! رو به یکی از دخترا گفتم
_گندم کجاست؟
_با علی رفتن پشت حیاط اقا
چشمام گرد شد با یه پسر رفته پشت حیاط که چی بشه؟ عصبی شدم و با قدمای بلند راه افتادم پشت حیاط
نگاهی به اطراف انداختم نبودن
خیالم راحت شد که اینجا نیستن
خواستم برم که صداشون به گوشم رسید.
_ گندم چرا ؟
ابرویی بالا انداختم چی چرا؟؟
_ من نمیخوام این بازیا با تو حال نمیده
_ اخه من دوست دارم با تو از این بازیا بکنم!
کارد میزدی خونم در نیومد
جلوتر رفتم و با خشم بهشون نگاه کردم متوجه من نشدن
علی دستشو بین پاش گذاشته بود و سعی داشت
گندمو راضی کنه باهاش از اون کارا کنه!! دندون قروچه ایی کردم
_گندم بیا بهش دست بزن بیین چقدر سفته
_نمیخوام ولم کن علی
علی دستشو گرفت و به زور خواست دست گندمو بذاره رو اونجاش که خونم به جوش اومد و داد زدم
_ اینجا چههه غلطی میکنیدهااان؟؟؟