man

man

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

#پارت2
#اقامعلم‌جذاب‌/عمارتی‌برای‌عاشقی♥️

خانوم رحمانی جلوی در ایستادو نگاه مشکوکشو بهم دوخت
_اقای سلطانی اینجا رو امضا کنید.

چشمی گفتم و جلو رفتم و برگه رو امضا زدم تشکری کرد و از در رفت بیرون... نگاهی به گندم انداختم
هنوز داشت به پاهای من نگاه میکرد

لبخندی رو لبم نشست و رفتم سرجام نشستم و اروم مردونه مو تو شلوارم تکون دادم.
زنگ تفریح شد همه رفتن پایین ، گندم اومد کنار من

_اقا معلم
_جانم؟
_اون چیزسفت چی بود؟!

لپشو کشیدم ، دختر تپلی بود تقربیا عاشق لپاش بودم!
‌_ مردونه ی ماست!
تعجب کرد : مردونه تون چیه؟!
بیا جلوتر
اومد رو به روم ایستاد ... نگاهی به در کلاس انداختم نیاد

دستمو رو تپلیش گذاشتم: اینجاتو میدونی یه دونه سوراخ داره درسته؟!
یه اهوم گفت

_خب اینجا منم ( دستمو رو مردونه م گذاشت ) میره تو اینجات
متفکر پرسید : که چی بشه؟!

_که باهم حال کنیم!
_یعنی چی اقا؟
_قول بده هیچ کدوم از حرفامو به بقیه بچه ها نزنی باشه؟؟

_چشم
بازم لپشو کشیدم و گفتم برم به زنگ تفریحش برسه!
معلم یه مدرسه تو روستا شده بودم. کلاس پنجمی بودن
دوسال دیر اومده بودن مدرسه به دلیل اینکه نه کلاس درس داشتن نه معلم!

دل به یه دختر ۱۳ساله بسته بودم... یه جورایی نامزدم حساب میشد
یعنی حتما نامزدم بود چون شرط به اینجا اومدن من این بود...!

۱۰تا دختر و ۱۰تا پسر تو یه کلاس بودن
و سوگلی من تو این کلاس گندم بود
بچه ها اومدن داخل و دونه دونه سرجاشون نشستن!

یکی از پسرا پرسید : اقا اجازه؟
_بگو

_من چندسالگی میتونم ازدواج کنم؟
ابرویی بالا انداختم : چطور؟!

Report Page